عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ای شب... "نیما یوشیج"

هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش ؟

یا چشم مرا ز جای برکن

 یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم

 کز دیدن روزگار سیرم

 دیری ست که در زمانه ی دون

 از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت

 تا باقی عمر چون سپارم

 نه بخت بد مراست سامان

 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان

 چندین چه کنی مرا ستیزه

 بس نیست مرا غم زمانه ؟

 دل می بری و قرار از من

 هر لحظه به یک ره و فسانه

 بس بس که شدی تو فتنه ای سخت

 سرمایه ی درد و دشمن بخت

 این قصه که می کنی تو با من

 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیک باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست

 بشکست دلم ز بی قراری

 کوتاه کن این فسانه ،‌باری

آنجا که ز شاخ گل فروریخت

 آنجا که بکوفت باد بر در

 و آنجا که بریخت آب مواج

 تابید بر او مه منور

 ای تیره شب دراز دانی

 کانجا چه نهفته بد نهانی ؟

بودست دلی ز درد خونین

 بودست رخی ز غم مکدر

 بودست بسی سر پر امید

 یاری که گرفته یار در بر

 کو آنهمه بانگ و ناله ی زار

 کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟

در سایه ی آن درخت ها چیست

 کز دیده ی عالمی نهان است ؟

 عجز بشر است این فجایع

یا آنکه حقیقت جهان است ؟

 در سیر تو طاقتم بفرسود

 زین منظره چیست عاقبت سود ؟

 تو چیستی ای شب غم انگیز

 در جست و جوی چه کاری آخر ؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

 استاده به شکل خوف آور

 تاریخچه ی گذشتگانی

 یا رازگشای مردگانی؟

تو آینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری ؟

 یا شدمن جان من شدستی ؟

 ای شب بنه این شگفتکاری

 بگذار مرا به حالت خویش

 با جان فسرده و دل ریش

بگذار فرو بگیرد دم خواب

 کز هر طرفی همی وزد باد

 وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری کشید فریاد

 شد محو یکان یکان ستاره

 تا چند کنم به تو نظاره ؟

بگذار بخواب اندر آیم

 کز شومی گردش زمانه

 یکدم کمتر به یاد آرم

 و آزاد شوم ز هر فسانه

 بگذار که چشم ها ببندد

 کمتر به من این جهان بخندد


کاش تا دل می گرفت و می شکست... "نیما یوشیج"

کاش تا دل می گرفت و می شکست

دوست می آمد کنارش می نشست

 

کاش می شد روی هر رنگین کمان

می نوشتم "مهربان "با من بمان

 

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

 

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

 

کاش می شد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

 

کاش می شد کاش ها مهمان شوند

درمیان غصه ها پنهان شوند

 

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود...



گل نازدار..."نیما یوشیج"

سود گرت هست گرانی مکن

خیره سری با دل و جانی مکن

 

آن گل صحرا به غمزه شکفت

صورت خود در بن خاری نهفت

 

صبح همی باخت به مهرش نظر

ابر همی ریخت به پایش گهر

 

باد ندانسته همی با شتاب

ناله زدی تا که براید ز خواب

 

شیفته پروانه بر او می پرید

دوستیش ز دل و جان می خرید

 

بلبل آشفته پی روی وی

راهی همی جست ز هر سوی وی

 

وان گل خودخواه خود آراسته

با همه ی حسن به پیراسته

 

زان همه دل بسته ی خاطر پریش

هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

 

شیفتگانش ز برون در فغان

او شده سرگرم خود اندر نهان

 

جای خود از ناز بفرسوده بود

لیک بسی بیره و بیهوده بود

 

فر و برازندگی گل تمام

بود به رخساره ی خوبش جرام

 

نقش به از آن رخ برتافته

سنگ به از گوهرنایافته

 

گل که چنین سنگدلی برگزید

عاقبت از کار ندانی چه دید

 

سودنکرده ز جوانی خویش

خسته ز سودای نهانی خویش

 

آن همه رونق به شبی در شکست

تلخی ایام به جایش نشست

 

از بن آن خار که بودش مقر

خوب چو پژمرد برآورد سر

دید بسی شیفته ی نغمه خوان

رقص کنان رهسپر و شادمان

 

از بر وی یکسره رفتند شاد

راست بماننده ی آن تندباد

 

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت

ز آن که یکی دیده بدو برندوخت

 

هر که چو گل جانب دل ها شکست

چون که بپژمرد به غم برنشست

 

دست بزد از سر حسرت به دست

کانچه به کف داشت ز کف داده است

 

چون گل خودبین ز سر بیهشی

دوست مدار این همه عاشق کشی

 

یک نفس از خویشتن آزاد باش

خاطری آور به کف و شاد باش

 


..."نیما یوشیج"

کاش تا دل می گرفت و می شکست

دوست می آمد کنارش می نشست

 

کاش می شد روی هر رنگین کمان

می نوشتم "مهربان "با من بمان

 

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

 

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

 

کاش می شد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

 

کاش می شد کاش ها مهمان شوند

درمیان غصه ها پنهان شوند

 

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود...

 

 


 

ترا من چشم در راهم... "نیمایوشیج"


ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام

 

که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

 

ترا من چشم در راهم

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

 

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم

 


 

زمستان1336

 

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی... "نیما یوشیج"



در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ 
خلوت نشسنه ام زین روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟

پرواز فکر... "نیما یوشیج"

فکر را پر بدهید...


و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

 فکر باید بپرد 

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند


فکر اگر پربکشد...

 

جای این توپ و تفنگ، این همه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد

 

دست ها مزرع گل های قشنگ

 

 فکر اگر پر بکشد

 

هیچ کس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها ...


همه یک نقطه پایان تفکر داریم

"اسم آن هست خدا"