عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۹... "فروغی بسطامی"

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

 

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

 

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

 

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

 

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

 

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

 

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

 

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

 

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

 

زیبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

 

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

 

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

 

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور

کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

 

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت

زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

 

» دیوان اشعار » غزلیات

 

 

رباعی... "فروغی بسطامی"

 

 

تا قبلهٔ ابروی تو ای یار کج است

محراب دل و قبلهٔ احرار کج است

 

ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم

آن قبله مراست گر چه بسیار کج است

 

 


اندوه عشق...“فروغی بسطامی”

 

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست

سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

 

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

 

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار

لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

 

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار

ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

 

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست

کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

 

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن

تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

 

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی

گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

 

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود

کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

 

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال

کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست


صاحب خانه... "فروغی بسطامی"

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش

گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش

 

گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو

ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش

 

گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن

ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش

 

چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور

چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش

 

گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر

شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش

 

گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند

گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش

 

یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن

یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش

 

یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه

یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش

 

یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال

یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش

 

یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن

یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش

 

یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین

یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش

 

یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی

یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش

 

یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن

یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش

 

ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام

شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش

 


 

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را... "فروغی بسطامی"


 

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

 

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

 

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

 

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس

که ندانست کسی قیمت این کالا را

 

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش

که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

 

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر

کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

 

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد

که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

 

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم

که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

 

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را

 

کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا... "فروغی بسطامی"


کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا

 کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا

 

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

 پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا

 

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

 با صد هزار دیده تماشا کنم ترا

 

بالای خود در آینه چشم من ببین

 تا با خبر ز عالم بالا کنم ترا

 

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

 تا قبله گاه مومن و ترسا کنم ترا

 

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم

 خورشید کعبه ، ماه کلیسا کنم ترا

 

زیبا شود به کارگه عشق کار من

 هر گه نظر به صورت زیبا کنم ترا

 

رسوای عالم شدم از شور عاشقی

 ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا