عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عاشقانه ای... "؟"

زیر باران شده ام خیس بگو صبر کنم یا بروم؟

سایه ات چتر سرم نیست بگو صبر کنم یا بروم؟

 

سینه ام می تپد از وحشت دیر آمدنت

من مجال دگرم نیست بگو صبر کنم یابروم؟

 

چشم در راه تو خشکیدو نمی آیی تو

شده این باور تندیس بگو صبر کنم یا بروم؟

 

غرقه در حسرت دیدار بمانم یا نه!

دیگر این شرم روا نیست!بگو صبر کنم یا بروم؟

 

گور وحشت دگر این بار مرا خوانده به کام!

چاره ام نیست نیایی،بگوصبر کنم یا بروم؟

 

دیگر از جان شده ام سیر ببین من رفتم

دم آخر چه کنم؟ صبر کنم یا بروم؟

 

 

ماه و ماهی... "علیرضا بدیع"

 

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!

 

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور

از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

 

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

 

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار

هشدار! که آرامش ما را نخراشی

 

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم

اندوه بزرگی ست چه باشی،چه نباشی!

 

 

 


بعدها... "فروغ فرخزاد"

 

 مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 در بهاری روشن از امواج نور

 در زمستانی غبارآلود و دور

 یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

 روز پوچی همچو روزان دگر

 سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالان های تار

 گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

 دستهایم فارغ از افسون شعر

 یاد می آرم که در دستان من

 روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

 می رسند از ره که در خاکم نهند

 آه شاید عاشقانم نیمه شب

 گل بروی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

 پرده های تیرهء دنیای من

 چشمهای ناشناسی می خزند

 روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

 بعد من، با یاد من بیگانه ای

 در بر آئینه می ماند بجای

 تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

 هر چه بر جا مانده ویران می شود

 روح من چون بادبان قایقی

 در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

 روزها و هفته ها و ماه ها

 چشم تو در انتظار نامه ای

 خیره می ماند بچشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

 می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

 نرم می شویند از رخسار سنگ

 گور من گمنام می ماند به راه

 فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

 

حلالم کن... "علیرضا بدیع"

 

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

 حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

 چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

 که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

 به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

 رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر می کردم که عشق است این!

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

 خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

 


هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی... "حافظ"

 

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

 

ملامت گو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

 

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

 

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

 

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

 

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

 

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

 

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

 


جام عشق... "؟"

هر کجا جامی ز عشق آمد بدستت نوش کن

هــر که می گوید سخن از مهــربانی گوش کن

 

قلـب عاشق بوستان پُـر گُل و پُر آرزوســت.

تا توانی گرد این گلشن بگرد و بوش کن

 

بی تعلق از مسیر زندگی باید گذشت

از می آزادگی جان و دلت مدهوش کن

 

عشق در دامن هستی روح و جان زندگیست

دل اگر داری دلت را عاشق پر جوش کن

 

زندگی لیلاست این معشوقه را از خود بساز

شادی و شور و شر و بار غمش بر دوش کن...

 

 


شب فراق که داند که تا سحر چند است... "سعدی"

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

 

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

 

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

 

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

 

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

 

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

 

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

 

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

 

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است

 

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

 

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است