عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من... “فیض کاشانی”

 

 دل از من بردی ای دلبر، به فن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

 

کشی جان را به نزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می‌تابد رسن آهسته آهسته

 

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

 

چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

 

به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

 

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من

تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته

 

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

 

جهان پر شد ز حرف فیض و رندی های پنهانش

شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته

 


تو کیستی؟... "فریدون مشیری"

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم  

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

 

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟

تو را کدام خدا؟

تو از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟

تو از کدام سبو؟

 

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!

مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!

کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟

 

که ذره های وجودم تو را که می بینند،

به رقص می آیند،

سرود می خوانند!

   ادامه مطلب ...

ای خدا این درد را درمان مکن... "فیض کاشانی"


ای خدا این درد را درمان مکن

عاشقان را بی سر و سامان مکن


درد عشق تو دوای جان ماست

جز به دردت درد ما درمان مکن


از غم خود جان ما را تازه دار

جز به غم دلهای ما شادان مکن


خان و مان ما غم تو بس بود

خان مانی بهر بی‌سامان مکن


زاب دیده باغ دل سر سبزدار

چشمهٔ این باغ را ویران مکن


بادهٔ عشقت زمستان وامگیر

مست را مخمور و سر گران مکن


از «سقا هم ربهم» جامی بده

تشنه را ممنوع از احسان مکن


شربت وصلت ز بیماران عشق

وامگیر و خسته را بیجان مکن


رشتهٔ جان را به عشق خود ببند

جان ما جز در غمت نالان مکن


مستمر دار آن عنایت های شب

روز وصل فیض را هجران مکن

 


 

 

رهبری عشق... "فیض کاشانی"


تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن

عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن


از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی

کار این کار است نه در عقل دانشور شدن


عشق بستد از ملک باج سجود آدمی

آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن


عشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنر

عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن


در دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هست

ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن


عشق باشد افسر شاهان قرین عشق شو

بر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدن


اینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شود

عشق اکسیر دلت را باید او را زر شدن


آتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش را

بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن


میکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکن

گر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدن


تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق

سر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدن


عشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هست

که ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن


بر زمین دل سحاب عشق میبارد سخن

فیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن