ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
ادامه مطلب ...
تقدیم میکنم به همه...
باشد که زندگی رو خیلی سخت نگیریم!
ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصهات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالیاند
رستوران چینیها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند...
بازآهنگ گامهای غروب
نرم نرمک ز راه میاید
باز ان تک ستاره از ره دور
به سر راه ماه می اید
دشت تب دارد از نگاه غروب
نرم نرمک به حال می اید
ماه از لابه لای جنگل سبز
سر در اغوش کوه می ساید
پشت خورشید می خمد کمکم
ماه اهسته میرسد از راه
اسمان باز رنگ میگیرد
از نگاه پر از کرشمه ماه
ای که افسانه غروب منی
دل من از غم تو میمیرد
دل تو بر غروب میخندد
دل من در غروب می گیرد
قصه ی غصه های من این است
که گرفتارم ونمی دانی
ای امید دل شکسته من
دوستت دارم ونمی دانی
ای مرغ آفتاب
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود
شعریست در
دلم
شعری که لفظ نیست
هوس نیست
ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و ، بیم مردن است
شعری که نعره لست و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هستشعری از آنچه بود
تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن
عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن
از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی
کار این کار است نه در عقل دانشور شدن
عشق بستد از ملک باج سجود آدمی
آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن
عشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنر
عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن
در دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هست
ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن
عشق باشد افسر شاهان قرین عشق شو
بر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدن
اینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شود
عشق اکسیر دلت را باید او را زر شدن
آتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش را
بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن
میکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکن
گر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدن
تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق
سر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدن
عشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هست
که ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن
بر زمین دل سحاب عشق میبارد سخن
فیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن
باز باران
بی ترانه
باز
باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد
بر مرد تنها
میچکد
بر فرش خانه
باز
میآید صدای چک چک غم
باز
ماتم
من
به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم،
نمیفهمم
کجای
قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم،
چرا مردم نمیفهمند
که
آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای
ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای
اشک یک بابا
که
سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به
روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش
بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم
چرا مردم نمیدانند
که
باران عشق تنها نیست
صدای
ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای
مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد
آرم روز باران را
یاد
آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی
ده ساله بودم
میدویدم
زیر باران، از برای نان
مادرم
افتاد
مادرم
در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط
من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای
این لجن زیباست؟
بشنو
از من، کودک من
پیش
چشم مرد فردا
که
باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و
آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و
باران من و تو درد و غم دارد
خدا
هم خوب میداند
که
این عدل زمینی، عدل کم دارد.