عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

برف نو ...“احمد شاملو”


برف نو! برف نو! سلام! سلام!

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

 

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

 

راه شومی‌ست می‌زند مطرب

تلخواری‌است می‌چکد در جام

 

اشکواری‌ست می‌کشد لبخند

ننگواری‌ست می‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار

نقش هم رنگ می‌زند رسام

 

مرغ شادی به دامگاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام

 

ره به هموار جای دشت افتاد

ای دریغا که برنیاید گام

 

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کاتش از آب می‌کند پیغام

 

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع برگرفته‌ایم از کام

 

خام سوزیم الغرض بدرود

تو فرود آی برف تازه سلام!

 


آیدا در آینه..."احمد شاملو"

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غارنشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور تورا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از روسبی خانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی

نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند

 

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک و بلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند

 

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آ ن گریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضور بهشتی است

که گریز از جهنم را

توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

و سپیده دم با دست هایت بیدار می شود...

 

 


زندگی نامه احمد شاملو...

 احمد شاملو



 

 


زمینهٔ کاری:ادبیات، پژوهش، ترجمه، روزنامه‌نگاری داستان‌نویس

زادروز   ۲۱ آذر ۱۳۰۴

۱۱ دسامبر ۱۹۲۵

تهران، خیابان صفی علیشاه

پدر و مادر:حیدر شاملو، کوکب عراقی

وفات:۲ مرداد ۱۳۷۹

۲۳ ژوئیه ۲۰۰۰ میلادی (۷۴ سال)

کرج، فردیس، شهرک دهکده

ملیت:ایرانی

علت مرگ:به دنبال یک دوره طولانی بیماری

جایگاه خاکسپاری:امامزاده طاهر، کرج

در زمان حکومت:دودمان پهلوی، جمهوری اسلامی ایران

رویدادهای مهم   کودتای ۲۸ مرداد، انقلاب ۱۳۵۷ ایران

نام های دیگر:الف. بامداد، الف. صبح

بنیانگذار شعر سپید

پیشه:روزنامه‌نگار،پژوهشگر

کتاب‌ها  هوای تازه، آیدا در آینه، هم‌چون کوچه‌ای بی‌انتها، مجموعه کتاب کوچه

همسر(ها)         اشرف‌الملوک اسلامیه (?-۱۳۲۶)

طوسی حائری (۱۳۴۰–۱۳۳۶)

آیدا سرکیسیان (۱۳۷۹–۱۳۴۳)

فرزندان سیاوش، سامان، سیروس و ساقی

دلیل سرشناسی:نوآوری در شعر

اثرگذاشته بر:شاعران پس از خود

اثرپذیرفته از:نیما یوشیج

 

وب‌گاه رسمی    http://www.shamlou.org

 

    ادامه مطلب ...

خواب تلخ... "احمد شاملو"

مرغ مهتاب

می‌خواند.

ابری در اتاقم می‌گرید.

گل‌های چشم پشیمانی می‌شکفد.

در تابوت پنجره‌ام پیکر مشرق می‌لود.

مغرب جان می‌کند،

می‌میرد.

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می‌روید کم کم

 

بیدارم

نپنداریدم در خواب

سایه شاخه‌ای بشکسته

آهسته خوابم کرد.

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گل‌های چشم پشیمانی را پرپر می‌کنم

 

 

اما نیمه شبی خواهم رفت...“احمد شاملو”

 اما نیمه شبی خواهم رفت

از دنیایی که مال من نیست

از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند

 

و تو آنگاه خواهی دانست

خون سبز من

خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالی است

 

و تو آنگاه خواهی دانست

پرنده ی کوچک قفس خالی و منتظر من خواهی دانست

که تنها مانده ای با روح خودت و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید

زیر دندان غمت ...

غمی که من می برم

غمی که من می کشم...

 


باغ آینه... "احمد شاملو"


بر سنگ‌فرش

یارانِ ناشناخته‌ام

چون اخترانِ سوخته

چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد

                                         که گفتی

دیگر

    زمین

        همیشه

                شبی بی‌ستاره ماند.

 

آنگاه

    من

       که بودم

جغدِ سکوتِ لانه‌ی تاریکِ دردِ خویش،

چنگِ زهم‌گسیخته‌زه را

یک سو نهادم

فانوس برگرفته به معبر درآمدم

گشتم میانِ کوچه‌ی مردم

این بانگ با لب‌ام شررافشان:

                                  «ــ آهای!

                                      از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

                                      خون را به سنگفرش ببینید!...

                                      این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

                                      کاین‌گونه می‌تپد دلِ خورشید

                                      در قطره‌های آن...»

 

 

بادی شتابناک گذر کرد

بر خفتگانِ خاک،

افکند آشیانه‌ی متروکِ زاغ را

از شاخه‌ی برهنه‌ی انجیرِ پیرِ باغ...

 

«ــ خورشید زنده است!

    در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا

                            تا قندرونِ کینه بخاید

                            از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]

    آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را

                                                       من

    روشن‌تر

    پُرخشم‌تر

    پُرضربه‌تر شنیده‌ام از پیش...

    از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

 

    از پُشتِ شیشه‌ها

    به خیابان نظر کنید!

 

    از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان

    نظر کنید!

 

    از پُشتِ شیشه‌ها...

 

نوبرگ‌های خورشید

بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.

 

فانوس‌های شوخِ ستاره

آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...

 

 

من بازگشتم از راه،

جانم همه امید

قلبم همه تپش.

 

چنگِ ز هم گسیخته زه را

                             زه بستم

پای دریچه

           بنشستم

وز نغمه‌یی

            که خواندم پُرشور

جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را

با نوشخندِ فتح

                 شکستم:

 

«ــ آهای!

    این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

    کاین گونه می‌تپد دلِ خورشید

    در قطره‌های آن...

 

    از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید

 

    خون را به سنگفرش ببینید!

 

    خون را به سنگفرش

    ببینید!

 

    خون را

    به سنگفرش...»

 

سال ۱۳۳۶


سالی نوروز (ویژه نوروز) ..." احمد شاملو"


 

سالی

نوروز

بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،

‌جنبش سرد  برگ نارنج بر آب

بی گردش مُرغانه‌ی رنگین بر آینه

 

سالی

نوروز

بی‌گندم سبز و سفره می‌آید،

بی‌پیغام خموش ماهی از تُنگ بلور

بی‌رقص عفیف شعله در مردنگی.

 

سالی

نوروز

همراه به درکوبی مردانی

سنگینی‌ بار سال‌هاشان بر دوش

تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز

نام ممنوع‌اش را

وتاقچه گناه

دیگربار

با احساس کتاب‌های ممنوع

تقدیس شود

 

در معبر قتل عام

شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد

دروازه‌های بسته

به ناگاه

فراز خواهدشد

دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد

 

وبهار

درمعبری از غریو

تاشهر

خسته

پیش باز خواهدشد

 

سالی

آری

بی گاهان

نوروز

چنین آغاز خواهدشد...

 


 بهمن 1356