عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

روزگار... "عماد خراسانی"

  

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

 

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

 

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

 

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

 

خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

 

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

 

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

 

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

 

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

 

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

 

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

 

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد..."عماد خراسانی"

 

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

 

نیست دیگر به خرابات خرابی چون من

باز خواهی که مــرا سـیل دمادم ببرد

 

حال آن خسته چه باشد که طبیب اش بزند

زخم و بــر زخــم نمک پاشد و مرهم ببرد

 

پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش

نه عجب باشد اگر صــرفه ز عــالم ببرد

 

آن که بر دامن احسان تواش دسترسی ست

به دهان خاکش اگر نــام ز حاتم بــبــرد

 


 

آن که رخسار تورا این همه زیبا می کرد...“عماد خراسانی”

 

آن که رخسار تورا این همه زیبا می کرد

کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد

 

آن که می داد تورا حسن و نمی داد وفا

کاشکی فکر من عاشقِ شیدا می کرد

 

یا نمی داد ترا این همه بیدادگری

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

 

کاشکی گم شده بود این دلِ دیوانه من

پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

 

ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای

کاش یک شب دلت اندیشه فردا می کرد

 

کاش می بود به فکر دلِ دیوانه ما

آن که خلق پری از آدم و حوا می کرد

 

کاش درخواب شبی روی تو می دید عماد

بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

 

 


زار بگریم... "عماد خراسانی"

عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم

بگذار بگیریم من و  بگذار بگریم

 

بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم

بگذار که چون کودک بیمار بگریم

 

می خوردن من بهر طرب نیست خدا را

حالی است که بی طعنه اغیار بگریم

 

تنها نه بحال خود از این مستی هر شب

بر حالت این مردم هشیار بگریم

 

برهر که در این دام مصیبت شده پابند

بر شاه و گدا، پیر وجوان ، زار بگریم

 

بر لاله نو سر زده از دامن هامون

بر غنچه نشکفته گلزار بگریم

 

زین عهد و وفائی که جهان راست هر آن کو

بگذاشته لب بر لب دلدار بگریم

 

این کاسه سر ها همه خاک است بفردا

بگذار که با زمزمه تار بگریم

 

جا دارد اگر تابصف حشر عمادا

پبوسته از این بخت نگون ساز بگریم

 

 


دشمن جان... "عماد خراسانی"

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

 

غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی 

ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

 

دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من

دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

 

سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان

تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

 

ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا

عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم

 

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی

پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم

 

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را 

یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

 

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند

جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم

 

گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی

نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم

 

که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست

آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟