عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

موش و گربه... "عبید زاکانی"


 

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

 

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

   ادامه مطلب ...

باران... "سهراب سپهری"

 

چتر ها را باید بست  

 

زیر باران باید رفت

 

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

 

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت  

 

عشق را زیر باران باید جست  

 

زیر باران باید با زن خوابید  

 

زیر باران باید بازی کرد

 

زیر باران باید چیز نوشت  

 

حرف زد ، نیلوفر کاشت  

 

زندگی تر شدن پی در پی

 

زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است...

 

لب دریا برویم

 

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت

 

و نترسیم از مرگ ...

 


رد نشو از میان قبرستان... "سیدمحمدحسینی"


رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن

چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن

 

از قدمهای نرم تو بر خاک، تن...شان توی قبر می‌لرزد

دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن

 

عطر تو بوی زندگی دارد، خطر جان گرفتگی دارد

مرده‌ها خوابشان زمستانی ست، زودتر از خدا، بهار نکن

 

دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده

جان من! جان من به مو بند است، قبض روح مرا دو بار نکن

 

عینک دودی ات پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست

پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن

 

ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم

روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن 

 

به خودش هی امید داده کسی، روبروی تو ایستاده کسی

به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن

 

باز کن لب که وقت خیرات است؛ ذکر، شادی روح اموات است

زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن 

 

در نگاهت غرور می‌بینم، اینقدر بد نباش شیرینم!

سوی فرهاد هم نگاهی کن، خسروان را فقط شکار نکن

 

دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما

آه مظلوم دردسر دارد، سر این یک قلم قمار نکن 

 

روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد

«تا توانی دلی به دست آور» اعتمادی به روزگار نکن

 

شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبرکن با کلنگ را دیدی؟

چشم روشن! دو روز دنیا را، پیش چشمم بیا و تار نکن

 

 


 

 

 

 

 

 

‏‏

در وصل هم... ای گل در آتشم... "شهریار"


در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

 عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

 

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

 بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

 

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

 صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

 

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

 عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

 

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

 شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

 

باور مکن که طعنه ی طوفان روزگار

 جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

 

سروی شدم به دولت آزادگی که سر

 با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

 

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

 لب می گزد چو غنچه ی خندان که خامشم

 

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

 ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

 

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی

 تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

 

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

 این کار تست من همه جور تو می کشم

مرنجان دلم را... "طبیب اصفهانی"


 غمش در نهانخانه دل نشیند

 به نازی که لیلی به محمل نشیند

 

به دنبال محمل چنان زار گریم

 که از گریه ام ناقه در گل نشیند

 

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم

 چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

 

پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم

 غباری به دامان محمل نشیند

 

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

 ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

 

عجب نیست خندد اگر گل به سروی

 که در این چمن پای در گل نشیند

 

بنازم به بزم محبت که آن جا

 گدایی به شاهی مقابل نشیند


 طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا

 کسی چون میان دو منزل، نشیند؟

 

 


سکوت می کنم و عشق... "حسین منزوی"


سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است


که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است



تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما


شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است



رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز


به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است



مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی


کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است



مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست


ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است



بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب


جهان- جهنم ما را- ، که غرق بیزاری است



 

پژواک... "محمدرضا شفیعی کدکنی"


 به پایان رسیدیم اما

 نکردیم آغاز

 

 فرو ریخت پرها

 نکردیم پرواز

 

 ببخشای

 ای روشن عشق بر ما

 

 ببخشای

 ببخشای اگر صبح را

 ما به مهمانی کوچه

 دعوت نکردیم

 

 ببخشای

 اگر روی پیراهن ما

 نشان عبور سحر نیست

 

 ببخشای ما را

 اگر از حضور فلق

 روی فرق صنوبر

 خبر نیست

 

 نسیمی

 گیاه سحرگاه را

 در کمندی فکنده ست و

 تا دشت بیداری اش می کشاند

 و ما کمتر از آن نسیمیم

 

 در آن سوی دیوار بیمیم

 ببخشای ای روشن عشق

 

 بر ما ببخشای

 به پایان رسیدیم اما

 نکردیم آغاز

 فرو ریخت پر ها

 نکردیم پرواز...