عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من..."محمدعلی بهمنی"

 در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

 این سان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

 

من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن

 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

 

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

 

 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

 

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

 

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

 

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

 

آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری

 من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

 


نه احتیاج به سیب و نه گندم است این جا ..."محمد علی بهمنی"

 

نه احتیاج به سیب و نه گندم است این جا

هبوط، تجربه ای در تداوم است این جا

 

نپرس وسوسه ی آدم است یا حوا؟

چه فرق؟ چهره ی بازیگران گم است این جا

 

شدیم ساعت و تقویم، خود نمی دانیم

چه ساعت است؟ و یا فصل چندم است این جا؟

 

به شوق دیدن آرامش پس از توفان

هنوز حوصله ها در تلاطم است این جا

 

کجاست جذبه ی لبخندهایمان؟ حیفا

چقدر حافظه ها بی تبسم است این جا

 

خودم به پرسشت آخر جواب خواهم داد

مگو شنیدن پاسخ توهم است این جا

 

 


چشم‌هایم اگر نمی‌بیند ولی از حالتان خبر دارد...“محمدعلی بهمنی”

 

محمدعلی بهمنی؛ شاعر توانای معاصر ایران زمین در علت سرایش 

این شعر برای سیمین بهبهانی می گوید:

 

مدتی بود که روزنه نگاه سیمین آسیب دیده بود. خاطرم هست در مجلسی 

به همراه او و حافظ موسوی حضور داشتم. برایش این شعر را  گفتم 

این شعر را برای سیمین گفته‌ام. او برای درمان ضعف بینایی‌اش،

چشمان خود را به تیغ جراحان سپرد، اما بی‌فایده. 

منِ شاگرد، کوچک‌تر از آنم که بگویم

شیوه خاصی در شاعری دارم، 

اما این را خوب می‌دانم که 

دوستدار سیمین بوده‌ام، 

هستم و خواهم بود...

 

 

چشم‌هایم اگر نمی‌بیند ولی از حالتان خبر دارد

دیر گفتی نگاه از نزدیک روی بینایی‌ام اثر دارد

 

مات تصویر مات خود هستم این چروکیده من؟ نه! شب‌نامه‌ست

این خطوط شبیه من حتی دیدن و خواندنش خطر دارد

 

انتخاب بدی‌ست شاعرجان شعر هم جان‌پناه گاهی نیست

دُملی تازه در تو روییده‌ست شعر در نقش نیشتر دارد

 

می‌شکافد دوباره زخمی را که خودش تازه بخیه‌اش کرده است

اندکی بعد باز خواهد گفت بس کن این قرن گوش کر دارد

 

من ولی فکر می کنم هستم خاصه وقتی که شعر می‌گویم

درکم این است شاعری یعنی یک‌نفر ذوق دردسر دارد

 

من که در روستای خود بودم شعر با شهر آشنایم کرد

خشک می‌خواست شاخه‌هایم را او که در دست خود تبر دارد

 

می‌تواند که مشت پنهانم باز دندان‌شکن شود ناگاه

می‌توانم که پاسخی باشم تا از این شیوه دست بردارد

 

شعر آن روز سرنوشتم شد که به زنجیر فکر می‌کردم

حلقه‌ای سهم برده‌ام، وایا  هرکه این حلقه بیشتر دارد

 

 


امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه..."محمدعلی بهمنی"

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب

 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

 

می دانم اری نیستی اما نمی دانم

بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟

 

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب

 

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

 

طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب

 

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب؟

 


دل سپرده... "محمد علی بهمنی"

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم...

              

یک عمر دور و تنها ،تنها به جرم این که

او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد ،وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم     

 


ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو ... "محمدعلی بهمنی "

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا، ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو،همه جا تو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

 

 


دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست...“محمدعلی بهمنی”


دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

 قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو

 گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

 گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

 گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

 آسمانی تو، در آن گستره خورشیدی کن

 من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

 من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

 برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

 که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم  کافیست