عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق..." علیرضا بدیع"

 


قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق

یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق

 

ترسم که در سماع شوم از دعای دست

آن جا که قبله گاه تو باشی، امام عشق

 

با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان

آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق

 

از رکعت نخست در افتاده ام به شک

در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق

 

سی پاره ی حضور مرا چله بست شو

قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق

 


در شب من..."شمس لنگرودی"

۲۶ آبان زادروز شاعر است ،به همین مناسبت شعر شب من با صدای خود شاعر تقدیمتون...


http://s8.picofile.com/file/8274974576/shamselangeroodi_

dar_shab_ahangsaz_kamranerasolzadeh.mp3.html


بی تو چه باشد گردش دوران

بند گرانی بر تن بی جان

 

در شب من بوی تو هر سوی روانه

از که بگیرم گل من از تو نشانه

 

از چه نباری بر سر کشتم

همچو کویری گشته بهشتم

 

خرمی دولت من از چه پریدی

بال و پر طاقت من از چه بریدی

 

ای تو شکفته در دل و جانم

صبر و خموشی من نتوانم

 

در شب من بوی تو هر سوی روانه

از که بگیرم گل من از تو نشانه

 

از چه نباری بر سر کشتم

همچو کویری گشته بهشتم

 

خرمی دولت من از چه پریدی

بال و پر طاقت من از چه بریدی

 

 

شاعر و خواننده: شمس لنگرودی

 

آهنگساز: کامران رسول زاده

 

تنظیم: سروش قهرمانلو

زندگی نامه محمد شمس لنگرودی...

محمدتقی جواهری گیلانی معروف به محمد شمس لنگرودی (زادهٔ ۲۶ آبان ۱۳۲۹ در لنگرود) شاعر، پژوهشگر و مورخ ادبی معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است.



 

 
زادروز۲۶ آبان ۱۳۲۹
لنگرود، ایران
محل زندگیتهران
ملیتایرانی
نام‌های دیگرمحمدتقی جواهری گیلانی
پیشهآموزگار، کارشناس اقتصادی، دبیر
همسرفرزانه داوری
فرزندانالیانا
والدینجعفر شمس لنگرودی (پدر)

 

وی دیپلمِ ریاضی و لیسانسِ اقتصاد و بازرگانی دارد و مدرس دانشگاه بوده  و تاریخ هنر درس داده، و به همراه حافظ موسوی و شهاب مقربین مدیر انتشارات «آهنگ دیگر» است.

  ادامه مطلب ...

آرام باش..." شمس لنگرودی"

 

آرام باش عزیز من ... آرام باش

حکایت دریاست ، زندگی

گاهی درخشش آفتاب ، برق و بوی نمک ، ترشح شادمانی

گاهی هم فرو می رویم ، چشمهایمان را می بندیم ، همه جا تاریکیست

آرام باش عزیز من ... آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می آوریم

و تلالو آفتاب را می بینیم

زیر بوته ای برف

که این دفعه

درست از جائی که تو دوست داری طالع می شود ...

 

تو نیستی که ببینی..."فریدون مشیری"

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

 

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری

درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته‌اند

ترا به نام صدا می‌کنند

 

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت‌ها لب حوض

درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

 

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من

تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد

نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

 

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

 

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر

به چشم هم‌زدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

 

به خواب می‌ماند

تنها به خواب می‌ماند

چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

 

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

 

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می‌شنوم

 

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه دراین خانه ست

غبار سربی اندوه، بال گسترده است

 

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من

به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

 

غروب‌های غریب

در این رواق نیاز

پرنده‌ی ساکت و غمگین

ستاره‌ی بیمار است

 

دو چشم خسته‌ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی

 


من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری..."مولانا"

 

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری

سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

 

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای

از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

 

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان

دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

 

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل

ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

 

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین

المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

 

تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش

سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری

 

نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی

چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری

 

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی

هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

 

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان

اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

 

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها

ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری

 

بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی

هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

 

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان

تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

 

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود

تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

 

آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو

آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری

 

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من

ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی بافری


فریاد رسی نیست..."فرخی یزدی"

 

هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست

بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست

 

شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند

شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست

 

آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش

کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست

 

دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما

آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست

 

با بودن مجلس بود آزادی ما محو

چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست

 

گر موجد گندم بود از چیست که زارع

از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست

 

هر سر به هوای سر و سامانی ما را

در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست

 

تازند و برند اهل جهان گوی تمدن

ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست

 

در راه طلب فرخی ار خسته نگردید

دانست که تا منزل مقصود بسی نیست