عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را..."حسین منزوی"

گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را

این دهان وا کرده، غران اژدهای سهمگین را

 

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگامه شبیخون

تا بکوبد بر بساطش، صخره‌های خشم و کین را

 

مرگ من یا توست بی‌شک، آن ستون، آن سقف، آنک!

کاینچنین از ظلمت شب، بهره می‌گیرد کمین را

 

مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود

خسته می‌ساید به خاک کودکان خود جبین را

 

دخترک خاموش ، بهتش برده ازتنهایی خود

می‌کشد بر چشم‌های بی‌نگاهی آستین را

 

نوعروسی، خیره در آفاق خون‌آلوده، در چنگ

می‌فشارد جامه‌ی خونین جفت نازنین را

 

باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست

پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را

 

دیگری سر می‌دهد غم‌ناله‌ی شکر و شکایت:

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟

 

کودکان،ازخواب این افسانه، بیداری ندارند

با که خواهد گفت مادر، قصه‌های دل‌نشین را؟

 

از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست

تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را

 

مرده چوپان و نی‌اش افتاده، خون آلود، جایی

خسته در وی می‌نوازد باد آهنگی حزین را

 


ای سر و سامان همه تو..."حسین منزوی"

بی تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو ، او همه تو ،ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 

من که به دریاش زده ام تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز نیستان همه تو، راز نیستان همه تو

 

شور تو آواز تویی، بلخ تو شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو  

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو آن همه تو

 

 


غزل شماره96..."حسین منزوی"

 با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست

 هر رود را اهلیت دریا شدن نیست

 

 از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه

 زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست

 

 باید سرشت باد جز غارت نباشد

 تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست

 

 در هر درخت این جا صلیبی خفته ، اما

 با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست

 

 وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد

 طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست

 

 با ریشه ها در خاک ،‌ بی چشمی به افلاک

 این تاک ها را حسرت طوبی شدن نیست

 

 آیا چه توفانی است آن بالا که دیگر

 با هر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست

 

 سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش

 از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست

 

 وقتی تو رویا روی اینان می نشینی

 آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست

 

 آن جا که انشا از من ، املا از تو باشد

 راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟..."حسین منزوی"

 دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد ؟

چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد ؟


زمان به دست تو پایان من نوشت آری

مسیر واقعه این بار ، از این سیاق افتاد


دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود

ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد


خلاف منطق معمول عشق بود انگار

میان ما دو موازی که انطباق افتاد


جهان برای همیشه ، سیاه بر تن کرد 

شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد


شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس

مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد


خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است

که دیدن تو در این فصل ، اتفاق افتاد


چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق

ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد


پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من !

غریبواره ی تو ، تا همیشه تاق افتاد


تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی

که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد


هوای تازه تو بودی ، نفس تو و بی تو

دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد


به باور دل نا باورم نمی گنجد

هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد


غزل ۱۰۱ ... "حسین منزوی"

 چیزی بگو بگذار تا هم صحبت باشم

 لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر

 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

 من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

 از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

 تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

 سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

 با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

 صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

 بگذار هم چون آینه در خدمتت باشم

 

 در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

 معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست..."حسین منزوی"

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

 

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

 

بگذار دستت راز دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماس

غزل۱۰۴ ..."حسین منزوی"

 

مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من

 که جز ملال نصیبی نمی برید از من

 

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

 

 عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

 در انتظار نفس های دیگرید از من

 

 خزان به قیمت جان جار می زنید اما

 بهار را به پشیزی نمی خرید از من

 

 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

 عجیب نیست کز این سان مکدرید از من

 

 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

 به لب مباد که نامی بیاورید از من

 

 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

 

 چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

 شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

 

 برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

 شما که با غم من آشناترید از من