عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۱۳۴ ... عراقی

از غم عشقت جگر خون است باز

خود بپرس از دل که او چون است باز؟

 

هر زمان از غمزهٔ خونریز تو

بر دل من صد شبیخون است باز

 

تا سر زلف تو را دل جای کرد

از سرای عقل بیرون است باز

 

حال دل بودی پریشان پیش ازین

نی چنین درهم که اکنون است باز

 

از فراق تو برای درد دل

صد بلا و غصه معجون است باز

 

تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار

روزی دل، بی‌جگر خون است باز

 

از برای دل ببار، ای دیده خون

زان که حال او دگرگون است باز

 

گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل

لیک مهرت هر دم افزون است باز

 

من چو شادم از غم و تیمار تو

پس عراقی از چه محزون است باز؟

 

 

» دیوان اشعار » غزلیات

کجایی؟..."عراقی"

  

کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم

بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم

 

نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی

ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم

 

ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی

مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم

 

تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری

مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم

 

مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند

بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم

 

بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان

دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم

 

منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره

نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم

 

مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق

تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم

 

همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت

نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم

 

عراقی می‌سپارد جان و می‌گوید ز درد دل

کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم

 


دل بیچاره... " فخرالدین عراقی"

شاد کن جان من ، که غمگین است

رحم کن بر دلم ، که مسکین است

 

روز اول که دیدمش گفتم

آنکه روزم سیه کند این است

 

روی بنمای ، تا نظاره کنم

کارزوی من از جهان این است

 

دل بیچاره را به وصل دمی

شادمان کن ، که بی‌تو غمگین است

 

بی‌رخت دین من همه کفر است

با رخت کفر من همه دین است

 

گه گهی یاد کن به دشنامم

سخن تلخ از تو شیرین است

 

دل به تو دادم و ندانستم

که تو را کبر و ناز چندین است

 

بنوازی و پس بیزاری  آخر

ای دوست این چه آیین است ؟

 

کینه بگذار و دلنوازی کن

که عراقی نه در خور کین است

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی...“عراقی”

  

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

 

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا ملکی  که سلطانش تو باشی

 

خوشا آن دل  که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

 

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

 

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی

 

همه شادی و عشرت باشد،ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

 

گل و گلزار خوش آید کسی را

که گلزار و گلستانش تو باشی

 

چه باک آید ز کس  آن را که او را

نگهدار و نگهبانش تو باشی

 

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

 

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

همه پیدا و پنهانش تو باشی

 

برای آن به ترک جان بگوید

دل بیچاره، تا جانش تو باشی

 

عراقی طالب درد است دایم

به بوی آن که درمانش تو باشی

 


عشق، شوری در نهاد ما نهاد... "عراقی"

عشق، شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد


گفتگویی در زبان ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد


داستان دلبران آغاز کرد

آرزویی در دل شیدا نهاد


رمزی از اسرار باده کشف کرد

راز مستان جمله بر صحرا نهاد


قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت

کاتشی در پیر و در برنا نهاد


از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد


عقل مجنون در کف لیلی سپرد

جان وامق در لب عذرا نهاد


دم به دم در هر لباسی رخ نمود

لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد


چون نبود او را معین خانه‌ای

هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد


بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نام آن حرف آدم و حوا نهاد


حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد

منتی بر عاشق شیدا نهاد


هم به چشم خود جمال خود بدید

تهمتی بر چشم نابینا نهاد


یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:

فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد


کام فرهاد و مراد ما همه

در لب شیرین شکرخا نهاد


بهر آشوب دل سوداییان

خال فتنه بر رخ زیبا نهاد


وز پی برک و نوای بلبلان

رنگ و بویی در گل رعنا نهاد


تا تماشای وصال خود کند

نور خود در دیدهٔ بینا نهاد


تا کمال علم او ظاهر شود

این همه اسرار بر صحرا نهاد


شور و غوغایی برآمد از جهان

حسن او چون دست در یغما نهاد


چون در آن غوغا عراقی را بدید

نام او سر دفتر غوغا نهاد




زندگی نامه فخرالدین عراقی...


فخرالدین عراقی:

شیخ فخرالّدین ابراهیم بن بزرگمهر بن عبدالغفار همدانی یا فخرالّدین عراقی و کمیجانی از شاعران و عارفان ادب فارسی در سدهٔ هفتم هجری، مؤلف لَمَعات می‌باشد. وی در کمیجان به دنیا آمد در مورد نام و نسب عراقی میان غالب تذکره‌نویسان اختلاف است. به روایت حمدالله مستوفی در کتاب تاریخ گزیده نام او ابراهیم، لقبش فخرالدین و نام پدر و جدش بوذرجمهر این عبدالغفار الجوالقی در همدان است. تولد عراقی بنا به تحقیق سعید نفیسی در کمیجانو به سال ۶۱۰ هجری است. فخرالّدین عراقی در ۸ ذوالقعده ۶۸۸ ه. ق.، در دمشق درگذشت.

زندگی:

ابراهیم عراقی فرزند عبدالغفار کمیجانی بود. و در کمیجان به دنیا آمد او پس از تکمیل آموزش قرآن برای ادامهٔ تحصیل به همدان رفته، و در آن‌جا تحصیل کرد. در کودکی قرآن را از بر نمود و می‌توانست آن را به آواز شیرین و درست قرائت کند. وقتی که هفده ساله بود جمعی از قلندران به همدان فرود آمدند و عراقی نیز بهمراه آنان به هندوستان رفت و به شاگردی شیخ بهاء الدین زکریا درآمد و بعد از مدتی با دختر او ازدواج کرد که از وی پسری آمد و به کبیرالدین موسوم گشت.

بیست و پنج سال سپری شد، و شیخ بهاءالدین وفات یافت، در حالی‌که، عراقی را جانشین خود کرده بود. بعد از هند، عراقی عزم مکه و مدینه کرد، و پس از حج جانب روم شد. در قونیه، به خدمتمولانا رسید، و مدتها در مجالس سماع حاضر شد. وی پس از سال‌ها اقامت در روم جانب شام رفت.

پانویس:

  1. پرش به بالا «کتاب درسی علوم انسانی». تاریخ ادبیات فارسی۱.
  2. پرش به بالا بزرگان و سخن‌سرایان همدان، جلد اول، ص ۷۳
  3. پرش به بالا کتاب تاریخ مفصل کمیجان به کوشش دکتر مهدی عربی

جستارهای وابسته:

منابع:

  • درخشان، مهدی. بزرگان و سخن سرایان همدان، جلد اول، بعد از اسلام تا ظهور سلسلهٔ قاجار. چاپ اول. تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۴.

پیوند به بیرون:

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی ... "فخرالدین عراقی"


 

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی                 

گره از کار فروبسته‌ی ما بگشایی

 

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی                    

گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

 

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو                  

من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی

 

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال             

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

 

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب            

به که بینم که تویی چشم مرا بینایی

 

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید               

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

 

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید                      

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

 

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی                      

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی