عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

فالگیر(چهارپاره)... "نادر نادرپور"

 

کند وی آفتاب به پهلو فتاده بود  

زنبورهای نور زگردش گریخته

 

در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته

 

 

***

 

 

کف بین پیرد باد درآمد ز راه دور  

پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

 

آن روز میهمان درختان کوچه بود

تا بشنوند راز خود از فال روشنش

 

 

***

 

 

در هر قدم که رفت درختی سلام گفت

هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد

 

او دست های یک یکشان را کنار زد  

چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

 

 

***

 

 

آن قدر خواند که زاغان شامگاه  

شب را ز لابلای درختان صدا زدند

 

از بیم آن صدا به زمین ریخت برگ ها

گویی هزار چلچله را در هوا زدند

 

 

***

 

 

شب همچو آبی از سراین برگ ها گذشت  

هر برگ همچو نیمه دستی بریده بود

 

هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند  

کف بین باد طالع هر برگ دیده بود

 

 

بت تراش... "نادر نادرپور"

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال

یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام

 

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

ناز هزار چشم سیه را خریده ام

 

بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست

پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

 

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را

 

تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم

دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام

 

از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام

از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام

 

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

 

مست از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای

 

هشدار !‌ زانکه در پس این پرده ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

 

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند

ببینند سایه ها که تورا هم شکسته ام

 

 


برآستان بهار... "نادر نادرپور"


 من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

 که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

 

 ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

 منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

 

 شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید

 که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

 

 چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید

 که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

 

 درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟

 که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

 

 میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت

 که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

 

 نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،

 دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

 

 غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد

 نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

 

  

 کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران

 کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خاک تو مھمانم

 


شعریست در دلم... "نادر نادرپور"


شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست
هوس نیست
ناله نیست

شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و ، بیم مردن است
شعری که نعره لست و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود

  


عشق تو... "نادر نادرپور"


 مرا عشق تو در پیری جوان کرد

 دلم را در غریبی شادمان کرد

 

 به آفاق شبم رنگ سحر داد

 مرا آیینه دار آسمان کرد

   

 خوشا مھری که چون در من درخشید

 جھان را با من از نو مھربان کرد

   

 خوشا نوری که چون در اشک من تافت

 نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

   

 هزاران یاد خودش را در هم آمیخت

 مرا گنجینه ی یاد جھان کرد

 

  غم تلخ مرا از دل به در برد

  تب شوق تو را در من روان کرد

 

  وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت

  که شادی را به جانم ارمغان کرد

 

  مرا با چون تویی همآشیان ساخت

  تو را با چون منی همداستان کرد

   

  گواهی بھتر از حافظ ندارم

  که قولش این غزل را جاودان کرد

 

  شب تنھایی ام در قصد جان بود

  خیالت لطفھای بیکران کرد