عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ترک خودپرستی کن..."رهی معیری "

گر به چشم دل جانا جلوه های ما بینی

در حریم اهل دل جلوه خدا بینی

 

راز آسمان ها را در نگاه ما خوانی

نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی

 

در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی

با شکوه درویشان شاه را گدا بینی

 

گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را

عشق را هنر یابی درد را دوا بینی

 

چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن

تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی

 

نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند

وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی

 

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم

رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی

 

تابد از دلم شب ها پرتوی چو کوکب ها

صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی

 

ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن

تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی

 

 

» غزل ها - جلد اول

حاصل عمر..."رهی معیری"

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

 

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

 

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

 

تا به کنار بودیم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

 

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

 

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

 

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام


» غزل ها - جلد چهارم


 

 

آه آتشناک..."رهی معیری"

 چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم

با گریه ساختیم و به پای توسوختیم

 

اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم

عمری که سوختیم برای تو سوختیم

 

پروانه سوخت یک شب و آسود جان او

ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم

 

دیشب که یار انجمن افروز غیر بود

ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم

 

کوتاه کن حکایت شب های غم رهی

کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم...

 


شاهد افلاکی..."رهی معیری "

 چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

 

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

 

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

 

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

 

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

 

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

 

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

 

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی...!

 

غزل ها - جلد اول

وفای شمع ..."رهی معیری"

  

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز

 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

 

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

 

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز

 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

 

سیم گون شد موی و غفلت هم چنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم  هنوز

 

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 

 

غباری در بیابانی... "رهی معیری"

 

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

 

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

 

کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

 

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

 

رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

  


لاله دیدم روی زیبا توام آمد به یاد... "رهی معیری"

 

لاله دیدم روی زیبا توام آمد به یاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد

 

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد

 

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمنسای توام آمد به یاد

 

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای تو ام آمد به یاد

 

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد

 

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

های های گریه در پای توام آمد به یاد

 

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد