عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۱۸۵۵ ..."مولانا"

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

 

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

 

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

 

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

 

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

 

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

 

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

 

» دیوان شمس » غزلیات

رباعی شمارهٔ ۱۵۴۹ ... "مولانا"


ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

 

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو

 

 

» دیوان شمس » رباعیات

غزل شمارهٔ ۱۲۶۵ ..."مولانا"

 

آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش

وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش

 

هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان‌ها

وین اختیارها را بشکسته اختیارش

 

من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم

من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش

 

آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش

وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش

 

عشقش بلای توبه داده سزای توبه

آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش

 

چون دوست و دشمن او هستند رهزن او

ماییم و دامن او بگرفته استوارش

 

از عشق جام و دورش شاید کشید جورش

چون گوش دوست داری می‌بوس گوشوارش

 

من حلقه‌های زلفش از عشق می‌شمارم

ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش

 

لطفش همی‌شمارم دل با دم شمرده

جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش

 

 

» دیوان شمس » غزلیات

غزل شمارهٔ ۱۷۳۵ ... “مولانا”

به گوش من برسانید هجر تلخ پیام

که خواب شیرین بر عاشقان شده‌ست حرام

 

بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری

هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام

 

به من نگر که بدیدم هزار آزادی

چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام

 

عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص

اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام

 

دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند

مخند بر من و بر خود کدام توبه کدام

 

زهی گناه که کفر است توبه کردن از او

نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام

 

به چار مذهب خونش حلال و ریختنی

از آنک عشق نریزد به غیر خون کرام

 

بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم

خموش کردم و مردم تمام گشت کلام

 

 

مولوی » دیوان شمس » غزلیات

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا... "مولانا"

 

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا

در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

 

جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو

ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا

 

سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت

چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

 

آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو

غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا

 

خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها

تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما

 

چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی

دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها

 

هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی

از دی این فراق شد حاصل او همه هبا

 

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان

کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

 

بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی

کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا

 

گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو

کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا

 

گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن

صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا

 

 

مولوی » دیوان شمس » غزلیات

 

ای نوبهار عاشقان... "مولانا"

 

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

 

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

 

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

 

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

 

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

 

 

مولوی » دیوان شمس » غزلیات

رباعیات... "مولانا"

 

سودای ترا بهانه‌ای بس باشد

مستان ترا ترانه‌ای بس باشد

 

در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا

ما را سر تازیانه‌ای بس باشد

 


 


آبی که از این دیده چو خون می‌ریزد

خون است بیا ببین که چون می‌ریزد

 

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد

 

 



عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

 

 با هوشیاری غصه هر چیز خوریم

چون مست شدیم هر چه بادا بادا

 




از بس که برآورد غمت آه از من

ترسم که شود به کام بدخواه از من

 

دردا که ز هجران تو ای جان جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

 



 

ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم

شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم

 

در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست

جان و دل و دیده هر سه را سوخته‌ایم