ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نه احتیاج به سیب و نه گندم است این جا
هبوط، تجربه ای در تداوم است این جا
نپرس وسوسه ی آدم است یا حوا؟
چه فرق؟ چهره ی بازیگران گم است این جا
شدیم ساعت و تقویم، خود نمی دانیم
چه ساعت است؟ و یا فصل چندم است این جا؟
به شوق دیدن آرامش پس از توفان
هنوز حوصله ها در تلاطم است این جا
کجاست جذبه ی لبخندهایمان؟ حیفا
چقدر حافظه ها بی تبسم است این جا
خودم به پرسشت آخر جواب خواهم داد
مگو شنیدن پاسخ توهم است این جا
جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدهست
میجهد چشمم همانا وقت دیدار آمدهست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمدهست
میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمدهست
زان دهان میخواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمدهست
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمدهست
بیتو گرمی خوردهام، در سینهام خون بسته است
بی تو گر گل چیدهام، در دیدهام خار آمدهست
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمدهست
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمدهست
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدهست
» دیوان اشعار » غزلیات
شمال و جنگل و کلبه فراهم کردنش با من
حریرِ سبزِ شالی خیسِ نم نم کردنش با من
گُلِ رنگین کمان در انتهایِ کوچه باغِ ابر
به استقبالِ تو سر تا کمر خم کردنش با من
اگر سردت شده روشن کن آغوشِ اجاقم را
برایِ شعله ای بوسه مصمم کردنش با من
عجب قندِ سمرقندی، عجب چایِ بخارایی
بیا مهمانِ حافظ شو، غزل دم کردنش با من
بزن لبخند در آیینه تا از شب بیاویزم
خودت ماهم شوی از ماه، رو کم کردنش با من
برقص و درهم و برهم بریز ابریشمِ مویت
چنین آشوبِ دلخواهی منظم کردنش با من
مرا با خود ببر تا جاذبه، با سیبِ حوایت
دلی سر به هوا این گونه، آدم کردنش با من
تو مو خرمایِ زیتون چشمِ لب انجیرِ من باشی
در این بیتِ مقدس وصفِ مریم کردنش با من
لبی تر کن، معطر کن هوایِ باغِ جانم را
هزاران برگِ گُل شادابِ شبنم کردنش با من
اگرچه هر درود آغازِ بدرود است و دلتنگی
بیا کارت نباشد چاره یِ غم کردنش با من
خیالی بود اگرچه این غزل اما خیالی نیست
تو باشی این همه رویا مجسم کردنش با من
کاش میدانستی
زنی که بغض داشت
شانههایِ تو را کم داشت
کاش میدانستی
زنی که نیازِ نوازش داشت
دستهای تو را کم داشت
کاش میدانستی
زنی که هزار قصه برای گفتن داشت
یک شبِ دیگر کنارِ تو را کم داشت
کاش میدانستی
زنی که دلِ رفتن نداشت
آغوش تو را کم داشت
کاش میدانستی
آن زن
من بودم
کاش سری داشتم افسانهای
همسفری داشتم افسانهای
کاش که در لحظهی بیچارگی
چارهگری داشتم افسانهای
کاش به جای پدر خاکیام
ناپدری داشتم افسانهای
عشق سر سفرهی من مینشست
ماحضری داشتم افسانهای
یا که ستم ریشه در اینجا نداشت
یا تبری داشتم افسانهای
کاش زمانی که دلم میگرفت
از تو پری داشتم افسانهای
وطنم ای شکوه پابرجا
در دل التهاب دوران ها
کشور روزهای دشوار
زخمی سربلند بحران ها
ایستادی بر جنگ رو در رو
خنجر از پشت می زند دشمن
گویی از ما و در نهان بر ما
وطنم پشت حیله را بشکن
رگت امروز تشنه عشق است
دل رنجیده خون نمی خواهد
دل تو تا ابد برای تپش
غیرعشق و جنون نمی خواهد
شرم بر من اگر حریم تو
پیش چشمان من شکسته شود
وای بر من اگر ببینم چشم
رو به رویای عشق بسته شود
از تب سرد موج های خزر
تا خلیجی که فارس بوده و هست
می شود با تو دل به دریا زد
می شود با تو دل به دنیا بست
به دکتر محمد مصدق که نامش بلندتر از همه نام هاست
تو را قیاس میکنند
به صبحها و شامها
تو را قیاس میکنند
تو ای بلند آسمان
تو را شبیهِ بامهای کوتهِ خیالشان شناختند
چه ابلهانه باختند
تو را قیاس میکنند
شکوهِ سبزهزارها
طراوتِ بهارها
تو را که جنگلِ عظیمِ کشوری
به طعنه با تمامِ بیشهها قیاس میکنند
تو را قیاس میکنند
تو آفتابِ حاضری
به میهمانیِ شب و چراغهای نیمه جان برو
به پردهدارِ مفلسِ سرای شمعهای سوخته بگو
بگو که آفتابِ حاضری
بگو که هستی و برو ...!