عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بی خبری از حال خرابم..."عبدالجبار کاکایی"


بی خبری از حال خرابم،

گم شده ام در خواب عمیقی

جز تو ندارم از تو شکایت،

ای دل تنها! با که رفیقی؟

 

 حوصله کن تا با تو بگویم،

طاقت اندوهی که ندارم

پیشتر آ  تا از تو بپرسم،

راه رهایی از شب تارم

 

از تو کجا باید بنویسم،

شرح پریشانی که کشیدم

محرم رازم جز تو کسی نیست،

هرچه شنیدم از تو شنیدم

 

از شب قسمت چاره ندارم،

بی خبر از خود، پای تو ماندم

عمر قراری بود و رسیدم ،

عشق سلامی بود و رساندم

 

آمد به خیالم ، به کنارم که نیامد..."عبدالجبار کاکایی"

آمد به خیالم ، به کنارم که نیامد!

دیوانه سر قول و قرارم که نیاﻣﺪ

 

بیرون زدم از خانه به آوارگی شهر

خود را به نسیمی بسپارم که نیامد

 

شهری پُر صورت ولی از عاطفه خالی

این چهره و آن چهره،به کارم که نیامد

 

جز سقف چه آوار بریزم به سری که

بر خاک نیفتاد و به دارم که نیامد

 

تا صبح من و کوچه و دلشوره ی باران

می گفت، ببارم که ببارم که نیامد

 


مرگ... "عبدالجبار کاکایی"


مرگ می بلعد پیاپی مردگان خویش را

بعد پنهان می کند از ما دهان خویش را


دست غارت می کشد از کالبد های نحیف

باز پس می گیرد ازهرجسم جان خویش را


جان بر لب آمده از این شتاب بی امان

کی به پایان می رساند داستان خویش را


خلق شیون می زنند و مرگ شادی می کند

خفته در گهواره بیند کودکان خویش را


چشم می گردانم و اصلا نشان از ترس نیست

مرگ پنهان می کند از ما نشان خویش را


جراحت... "عبدالجبار کاکائی"

 

خدایا کاش وصلی بود یک دم

نه دردی بود در عالم نه مرهم

 

نمی‌میریم جز در آتش وصل

نمی سوزیم جز در حسرت هم

 

هر آن کو راه عدل و دین بگیره

مراد از طالع شیرین بگیره

 

مرا داغ برادر هاست در دل

فلک داد مرا سنگین بگیره

 

همان هایی که اهل راز گردند

دگر با خویشتن دمساز گردند

 

جراحت در جگر دارند و افسوس

کجا یاران رفته باز گردند

 

اسیر روزگار گرم و سردیم

مگر با گردش دوران بگردیم

 

همه آلوده دامانی به سر شد

بجز زخمی که از سر وا نکردیم

 


شب کوتاه... "عبدالجبار کاکائی"

 

بر شانه های این شب کوتاه

پاشیده گرد نقره ای ماه

 دل خسته اند عارف و عامی

لب بسته اند عاقل و آگاه

 افتاده است کوچه و میدان

در دست چند گزمه ی گمراه

شور است بخت هرکه نگرید

بر یوسفان زندان در چاه

 شنگ است حال هر که نفهمد

لبخند های پنهان در آه

 

با آنکه نیست محرم و مونس

با آنکه نیست همدم و همراه

این بخت خفته دیر نپاید

می تابد آفتاب به درگاه