عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت..." فرخی یزدی"


زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت

مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت

 

جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد

آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت

 

جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری

چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت

 

پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت

روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت

 

وانکرد از کار دل چون ع‍‍‍قده باد مشک بوی

گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت

 

پیش از این ها در مسلمانی خدائی داشتم

بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت

 

با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال

فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت

 


دل پرده پرده خون است ، از پرده داری ما... "فرخی یزدی"

 گلرنگ شد در و دشت ، از اشکباری ما

چون غیر خون نبارد ، ابر بهاری ما

 

با صد هزار دیده ، چشم چمن ندیده

در گلستان گیتی ، مرغی به خواری ما

 

بی خانمان و مسکین ، بد بخت و زار و غمگین

خوب اعتبار دارد ، بی اعتباری ما

 

این پرده ها اگر شد ، چون سینه پاره دانی

دل پرده پرده خون است ، از پرده داری ما

 

یک دسته منفعت جو ، با مشتی اهرمن خو

با هم قرار دادند ، بر بی قراری ما

 

گوش سخن شنو نیست ، روی زمین و گر نه

تا آسمان رسیده است ، گلبانگ زاری ما

 

بی مهر روی آن مه ، شب تا سحر نشد کم

اختر شماری دل ، شب زنده داری ما

 

بس در مقام جانان ، چون بنده جان فشاندیم

در عشق شد مسلم ، پروردگاری ما

 

ازفر فقر دادیم ، فرمان به باد و آتش

اسباب آبرو شد ، این خاکساری ما

 

در این دیار باری ، ای کاش بود یاری

کز روی غمگساری ، آید به یاری ما

 


برای آزادی...“ فرخی یزدی”

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

 

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می دوم به پای سر در قفای آزادی

 

با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز

حمله میکند دایم بر بنای آزادی

 

در محیط طوفان زا ، ماهرانه در جنگ است

ناخدای استبداد با خدای آزادی

 

دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین

می توان تو را گفتن پیشوای آزادی

 

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل

دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی

 

 

دل شیدا... “فرخی یزدی”

 گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من ست

لیک دیوانه تر از من،دل شیدای من ست

 

آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو درپای من ست

 

رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من ست

 

جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز

برجفا کاری تو شاهد فردای من ست

 

سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای من ست

 

دل تماشایی تو،دیده  تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای من ست

 

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبله بادیه پیمای من ست


فریاد رسی نیست..."فرخی یزدی"

 

هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست

بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست

 

شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند

شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست

 

آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش

کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست

 

دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما

آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست

 

با بودن مجلس بود آزادی ما محو

چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست

 

گر موجد گندم بود از چیست که زارع

از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست

 

هر سر به هوای سر و سامانی ما را

در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست

 

تازند و برند اهل جهان گوی تمدن

ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست

 

در راه طلب فرخی ار خسته نگردید

دانست که تا منزل مقصود بسی نیست

 


ماه پری... "فرخی یزدی"

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود

کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود

 

پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام

فریاد من از حسرت بی بال و پری بود

 

گر این همه وارسته و آزاد نبودم

چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود

 

روزی که ز عشق تو شدم بی خبر از خویش

دیدم که خبرها همه از بی خبری بود

 

بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز

یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود

 

دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق

شب ها همه در عهده ی آه سحری بود


زندگی کردن من مردن تدریجی بود... “فرخی یزدی”

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم 

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا 

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم

 آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع 

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد 

خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر 

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود 

آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم