عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

به خدا من..."سیمین بهبهانی "

 شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

 

شاه ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

 


جرم عشق..."سیمین بهبهانی"

گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

 

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها

چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند

 

امروز سر به دامن دیگر نهاده اند

آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

 

آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش

منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

 

با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ

بهر ملامتم همه گردم کشیده اند

 

کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق

با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند...

 

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم ..."سیمین بهبهانی"

 

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

شیدای من..."سیمین بهبهانی"

 

 یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

 

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

 

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

 

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

 

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

 

هر شامگه در خانه ای ، چابک تر از پروانه ای

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

 

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

 

گفتا... "سیمین بهبهانی"

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 


زن و زن بودن... "سیمین بهبهانی"

 

زنی را می شناسم من   

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُرشور است

دو صد بیم از سفر دارد

 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

  

ادامه مطلب ...

دیدار... " سیمین بهبهانی"


 

چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست

تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من

 

 چه می بینم پس از یک چند دوری

که می لرزد ز شادی پیکر من

 

تو را می بینم و می دانم امروز

همان هستی که بودی سال ها پیش

 

 درین چشم و درین چهر و درین لب

 نشانی نیست از تردید و تشویش

 

تو رامی بینم و می لرزم از شوق

 که دامان تو را ننگی نیالود

 

 پرندی پرتو خورشید ، آری

 نکو دانم که با رنگی نیالود

 

تو را می دانم ای همگام دیرین

که چون کوه گران و استواری

 

نه از توفان غم ها می هراسی

نه از سیل حوادث بیم داری

 

غروری در جبینت می درخشد

نگاهت را فروغی از امیدست

 

تو می دانی ، به هر جای و به هر حال

شب تاریک را صبحی سپیدست

 

ز شادی می تپد دل در بر من

به چشمم برق اشکی می نشیند

 

 بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج

فرو می بلعدش تا کس نبیند