عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

پس از رفتن گل... “علیرضا ناصری”

در سوگ افشین عزیزتر از جان:

پس از رفتن گل

 

حالت چلچله داریم پس از رفتن گل

حسرت ولوله داریم پس از رفتن گل

 

در سکوتِ غم و پژواک هیاهوی خزان

ماتمِ هلهله داریم پس از رفتن گل

 

داروی دردِ جنون  دل ما رستن بود

حاجت سلسله داریم پس از رفتن گل

 

غنچه ها روزنه هایی به طراوت بودند

نوبهارا گله داریم پس از رفتن گل

 

تب و آشوب شب و خاطرهٔ خار و خمار

دم به دم غائله داریم پس از رفتن گل

 

چشمِ چون زمزم و سعی دل و با این همه ما

با صفا فاصله داریم پس از رفتن گل

 

جان به لب آمده آخر بستانش به لبی

نه چنان حوصله داریم پس از رفتن گل

 

سینه پر تاب و تب و چهرهٔ ما بهت زده

در سکون، زلزله داریم پس از رفتن گل

 

در بیابان طلب کوچ کنان رو به افق

بار بر قافله داریم پس از رفتن گل

 


مرگ یک اتفاق معمولی است..."یاسر قنبرلو"

 

روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال سپید مرطوبم

 

دارم از دست می روم اما

نگرانم نباش ، من خوبم

 

هیچ حــسی ندارم از بودن

تـیغ حس می کند جنونم را

 

دارم از دست می دهم کم کم

آخرین قطره های خونم را

 

در صف جبر خاک منتظرم

اختیار زمان تمام شود

 

زندگی مثل فحش ارزان بود

مرگ باید گران تمام شود

 

از سرم مثل آب ، می گذرد

خاطراتی که تلخ و شیرین است

 

زندگی را به خواب می بینم

مرگ ، تعبیر  ابن  سیرین است

 

در سرت کلِ خانه چرخیدن

توی تقدیر ، در به در گشتن

 

هیچ راهی برای رفتن نیست

هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر چهار پایه ی عشق

مثل اثبات ، دال و مدلولی است

 

نگرانم نباش ، من خوبم

مرگ یک اتفاق معمولی است

 


شب آفتابی..."دکتر افشین یداللهی"

 

من از پشت شب های بی خاطره

من از پشت زندان غم آمدم

 

من از آرزوهای دور و دراز

من از خواب چشمان نم آمدم

 

تو تعبیر رؤیای نادیده ای

تو نوری که بر سایه تابیده ای

 

تو یک آسمان بخشش بی طلب

تو بر خاک تردید باریده ای

 

تو یک خانه در کوچه زندگی

تو یک کوچه در شهر آزادگی

 

تو یک شهر در سرزمین حضور

تویی راز بودن به این سادگی

 

مرا با نگاهت به رؤیا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

 

دلم قطره ای بی تپش در سراب

مرا تا تکاپوی دریا ببر

 

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم... "مولانا"

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

 

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم

برماکرمی کن دراین شهر،گداییم

 

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که در گرد خرابات بر آییم

 

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه،که گوییم کجاییم

 

حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

 

ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود

اکنون زچه ترسیم که در عین بلاییم

 

ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشایم

 

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

 

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته داغ خداییم

 


اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست... "سعدی"

 

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

 

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

 

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

 

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

 

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

 

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

 

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

 

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

 

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

 

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

 

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

 

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

 

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

 

خوش است با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

 

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوش است که امید رحمت فرداست

 

 

با من بگو تا کیستی؟ ..."مهرداد اوستا"

با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

 

راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من، جانا چه می خواهی؟ بگو

 

گیرم نمی گیری دگر، زآشفته ی عشقت خبر

در حال من گاهی نگر، با من سخن، گاهی بگو

 

ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو

 

غمخوار دل ای مه نه ای، از درد من آگه نه ای

ولله نه ای، بالله نه ای، از دردم آگاهی بگو

 

بر خلوت دل سرزده، یک ره در آ ساغر زده

آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو

 

من عاشق تنهایی ام، سرگشته ی شیدایی ام

دیوانه ی رسوایی ام، تو هر چه می خواهی بگو...

 

 


 

خداحافظی تلخ... "فاضل نظری"

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند،نشد...!