عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست...“هوشنگ ابتهاج (سایه)”

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

 


برسان باده که غم روی نمود ای ساقی...«امیر هوشنگ ابتهاج»


برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

 

حالیا عکس دل ماست در آیینه جام

تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

 

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او

چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی؟

 

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو

گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

 

تشنه خون زمین است فلک وین مه نو

کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی

 

بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان

نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

 

حق به دست دل من بود که در معبد عشق

سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

 

این لب و جام پی گردش می ساخته اند

ور نه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی

 

در فرو بند که چون سایه در این خلوت غم

با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

  

بیدادِ همایون..."هوشنگ ابتهاج"

 فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

 

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست

خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

 

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک

دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت

 

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی

که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

 

شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

 

سایه! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار

مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

 

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور..."هوشنگ ابتهاج"

 

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور

گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

 

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت

ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور

 

تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق

که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

 

در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی

گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

 

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد

تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور

 

مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا

شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور

 

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش

زان که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور

 

دوبیتی های هوشنگ ابتهاج ...

 

صبح آرزو

 

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم

 به آغوش تو از بستر گریزم

 

گشایم در به رویت شادمانه

 رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

 

 

 

شکسته

 

نگاه چشم بیمارت چه خسته ست

 کبوترجان ! که بالت را شکسته ست ؟

 

 کجا شد بال پرواز بلندت ؟

 سفید خوشگلم ! پایت که بسته ست ؟

 

 

 

گریه

 

شبی بود و بهاری ، در من آویخت

چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت

 

فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش

 چو باران بهاری اشک می ریخت

 

 

 

امید

 

 چه خوش برقی به چشم شب درخشید

 چراغم را فروغی تازه بخشید

 

 مخوان ای جغد شب لالایی شوم

 که پشت پرده بیدار است خورشید

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست...“هوشنگ ابتهاج”

 

 

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر، نامه رسان من و  توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار، نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل

هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست

 

سایه زآتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

 

 

گفتم که مژده بخش دل خرم است این ..."هوشنگ ابتهاج"

 

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

مست از درم در آمد و دیدم غم است این

 

 گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

 ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

 

 پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت

 پایان شام پیله ی ابریشم است این

 

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

 تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

 

ای دست برده در دل و دینم چه می کنی

 جانم بسوختی و هنوزت کم است این

 

 آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی

 ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

 

 یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

 چندمین هزار امید بنی آدم است این

 

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

 آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

 

 روا مدار که پیوسته دل شکسته بود

 دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی