عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم... "مولانا"

 

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم

نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم

 

نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو

کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم

 

نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم

سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم

 

ای سررشته طرب‌ها عیسی دوران تویی

سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم

 

عشق را روز قیامت آتش و دودی بود

نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم

 

تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار

همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم

 

شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم

روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم

 

 

آینه در آینه... " هوشنگ ابتهاج"

 

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا

سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

 

جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم

یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا

 

کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

 

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من

آینه در آینه شد ، دیدمش ودید مرا

 

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او

تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

 

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک

گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

 

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

 

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم

بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

 

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

 

پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

 


دل سپرده... "محمد علی بهمنی"

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم...

              

یک عمر دور و تنها ،تنها به جرم این که

او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد ،وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم     

 


دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند..."؟"

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند؟

گفته بودم مردم اینجا بدند

 

دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست؟

آن عزیزت عهد و پیمانت شکست

 

دیدی ای دل درجهان یک یار نیست

هیچ کس درزندگی غمخوار نیست

 

دیدی ای دل حرف من بی جا نبود

از برای عشق اینجا جا نبود

 

نوبهار عمر را دیدی چه شد؟

زندگی را هیچ فهمیدی چه شد؟

 

دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست

کم ترین چیزی که می ماند وفاست

 

ای دل اینجا باید ازخود گم شوی

عاقبت هم رنگ این مردم شوی

 

 

 

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران... "سعدی "

  

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یاران

 

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

 

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

 

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

 

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

 

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

 

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

 

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 


میلادحضرت مهدی (عج) بر همگان مبارک و خجسته باد...

ای عاشقان، ای عاشقان،جان می ‌رسد، جان می ‌رسد

مهری درخشان می‌ دمد ، ماهی فروزان می ‌رسد

 

آید نوای کاروان ، بر گوش جهان کان دل ستان

تا دل ستاند زین و آن ، اینک شتابان می ‌رسد

 

رخسار ماهش را ببین ، زلف سیاهش را ببین

برق نگاهش را ببین ، یوسف به کنعان می ‌رسد

 

ساقی ببخشا جام را ، از باده پر کن کام را

گو باز این پیغام را ، پیمانه گردان می ‌رسد

 

رونق فزای باغ‌ ها ، لطف  و صفای راغ ‌ها

بر قلب عاشق ، داغ‌ ها ، زیبا گلستان می ‌رسد

 

بر درگهش کن بندگی ، خواهی اگر پایندگی

کان رهنمای زندگی ، و آن مهد عرفان می ‌رسد

 

مهر سحر ، ماه صفا ، بحر گهر ، گنج وفا

آیینه یزدانما ، خورشید ایمان می ‌رسد

 

یار موافق می ‌رسد ، دلدار صادق می ‌رسد

قرآن ناطق می ‌رسد ، محبوب یزدان می ‌رسد

 

کاخ وفا ، قائم از او ، مهر و صفا دائم از او

غرق طرب ? صائم ? از او ، جان می ‌رسد جان می ‌رسد

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر... "نجمه زارع"

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

 

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

 

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

 

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

 

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

 

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را