عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

پرهای زمزمه... “سهراب سپهری"

                                                                                               

مانده تا برف زمین آب شود

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات

مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چهچهه سال

تشنه زمزمه ام ؟

بهتر آن است که برخیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

 

از مجموعه حجم سبز

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من... “فیض کاشانی”

 

 دل از من بردی ای دلبر، به فن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

 

کشی جان را به نزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می‌تابد رسن آهسته آهسته

 

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

 

چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

 

به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

 

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من

تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته

 

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

 

جهان پر شد ز حرف فیض و رندی های پنهانش

شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته

 


ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو ... "محمدعلی بهمنی "

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا، ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو،همه جا تو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

 

 


حسرت... "فروغ فرخزاد"

 

 از من رمیده ای و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

 

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

 

یاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

 

لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق تو را گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

 

هر قصه ای که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

 

با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 

 

 


سرو خرامان منی... مولانا

  

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

 

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

 

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

 

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

 

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

 

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

 

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

 

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

 

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

 

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

 

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد... "فاضل نظری"

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس این جا ، به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد!

 

 


تو از کدام گم شدن حوالی من آمدی... "دکتر افشین یداللهی"

 

تو از کدام گم شدن حوالی من آمدی

همین که لب به لب شدی به خالی من آمدی

 

غبار عشق برلبت رسیده ای به انزوا

دمی سکوت کن غزل کمی بخواب بی صدا

 

توخسته ای نگاه کن چقدر زخم خورده ای

و اتفاق بود اگر هنوز هم نمرده ای

 

نشسته ام کنار تو نترس خوب می شوی

دوباره ماه قصه ها پس از غروب می شوی

 

به خود که آمدی بگو بگو تمام درد را

بخوان که می شناسم این صدای دوره گرد را

 

من از مسیر دیگری به حس تو رسیده ام

هزار و یک شب تو را هزار بار دیده ام

 

کسی تو را ندیده در سوال چشم های تو

نگو که اشک می شود وبال اشک های تو

 

نترس عمر سادگی به انتها نمی رسد

همیشه راه گم شدن به ناکجا نمی رسد