عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عشق پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید..."محمد سلمانی"


عشق پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید

به من اندیشة از مرز فراتر بدهید

 

من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم

یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

 

تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند

برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

 

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

باغ جولان مرا بی‌در و پیکر بدهید

 

آتش از سینة آن سرو جوان بردارید

شعله‌اش را به درختان تناور بدهید

 

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

 

عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید

تن برازندة او نیست، به او سر بدهید

 

دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنید

یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید

 

 


کاش سری داشتم افسانه‌ای..."محمد سلمانی"

 

کاش سری داشتم افسانه‌ای

همسفری داشتم افسانه‌ای

 

کاش که در لحظه‌ی بیچارگی

چاره‌گری داشتم افسانه‌ای

 

کاش به جای پدر خاکی‌ام

ناپدری داشتم افسانه‌ای

 

عشق سر سفره‌ی من می‌نشست

ماحضری داشتم افسانه‌ای

 

یا که ستم ریشه در اینجا نداشت

یا تبری داشتم افسانه‌ای

 

کاش زمانی که دلم می‌گرفت

از تو پری داشتم افسانه‌ای

 


زیبای من... "محمد سلمانی"


 

زیبای من!  آیینه ی تنها شدنم باش

انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

 

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی

اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش

 

لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه

سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش

 

چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار

ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش

 

حالا که قرار است به گرداب بیفتم

دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش

 

یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز

یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش

 

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم

ای عشق! بیا معجزه ی وا شدنم باش

 


بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست... "محمد سلمانی"

 

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست

 

سوگند می‌خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما

وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست

 

در کارگاه رنگرزانِ دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند

در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست

 

دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر

فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قلّه تاریخ می‌رسد

هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست 

 

 

شکوفه های... "محمد سلمانی"


 

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟


چگــونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینــم

شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت


غمـی نجیب نهفته ست در دلم که مرا

رها نمی کند احساس دوست داشتنت


تو آن دقایق شیرین خاطرات منی

ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت


تمام شهر به تایید من بپا خیزند

اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت


چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟

منی که این همه می ترسم از جدا شدنت!

 


 

مار از پونه من از مار بدم می آید... "محمد سلمانی"



مار از پونه من از مار بدم می آید

یعنی از عامل آزار بدم می  آید


هم از این هرزه علف های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می آید


کاش می شد بنویسم... بزنم بر در باغ

که من از این همه دیوار بدم می آید


دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می آید


ای صبا بگذر و از من به تبردار بگو

که از این کار تو بسیار بدم می آید


عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می آید


آه ای گرمی دستان زمستانی من

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید


لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراری است

آری از این همه تکرار بدم می آید...