عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۷۹ حراج عشق..."شهریار"

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

 

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

 

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من این ها هر دو با آئینه دل روبه رو کردم

 

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

 

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

 

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

 

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

 

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

 

حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

 

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن ها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم...

 

» گزیدهٔ غزلیات

شهنوازی کن نگارا،ساز می خواهم چکار..." شهریار"

شهنوازی کن نگارا، ساز می خواهم چکار؟

من که ایمان داشتم اعجاز می خواهم چکار؟

 

تا صدایت گوش هایم را نوازش می کند،

تار و سنتور و نی و آواز می خواهم چکار؟

 

تخت جمشید قشنگی هست در چشمان تو

تا تورا دارم دگر شیراز می خواهم چکار؟

 

تکیه گاه من تو باشی، من خودم یک ارتشم

قدرتم کافیست... نه... سرباز می خواهم چکار؟

 

باغ سرسبز و تو و آواز بلبل، بوی گل...

این زمین زیباست... پس پرواز می خواهم چکار؟

 

گرچه دیگر هیچ چیزی مثل دیروزش نیست

این غزل را فرصت آغاز می خواهم چکار؟!

 


خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن..."شهریار"

 

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن

گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

 

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست

عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

 

سایه‌ی دولت همه ارزانی نو دولتان

من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

 

بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین

گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن

 

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل

سفره پنهان می‌کند نان حلال خویشتن

 

شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک

او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

 

خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت

پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن

 

آسمان گو از هلال ابرو چه می‌تابی که ما

رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن

 

همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سال ها

عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن

 

شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک

شهریار ما غزل‌خوان غزال خویشتن

 

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم..."شهریار"

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم

جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم

 

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل

چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم

 

تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت

هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم

 

او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم

و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم

 

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل

آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم

 

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف

کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم

 

زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او

چون نکو می نگرم جمله نکو می‌بینم

 

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را

که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم

 

در نمازند درختان و گل از باد وزان

خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم

 

ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

 

ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

 

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک

خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم

 

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا

بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم

 

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز

نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم

 

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست

کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم

 

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت

شهریار این همه زان راز مگو می‌بینم

 

اشک ندامت..."شهریار"

زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها

مستم از ساغر خون جگر آشامی ها

 

بسکه با شاهد ناکامیم الفت ها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامی ها

 

بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامی ها

 

دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت

ساختم این همه تا وارهم از نامی ها

 

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامی ها

 

نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامی ها

 

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامی ها

 

شهریارا ورق از اشک ندامت می شوی

تا که نامت نبرد در افق نامی ها

 

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم...“شهریار”

 

 

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم




پ.ن:

استاد شهریار وقتی معشوقه اش را روز سیزده به در 

با همسر و بچه به بغل می بیند،

این غزل را می سراید!

 

 


شهریاری پر از اندوه ثریا هستم... “شهریار”

 

راه کج بود نشد تا به دیارم برسم

فال من خوب نیامد که به یارم برسم

 

بی‌قراری رسیدن رمق از پایم برد

نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم

 

شهریاری پر از اندوه ثریا هستم

شاید آخر سر پیری به نگارم برسم

 

استخوان سوز سیاهی زمستان شده‌ام

بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم

 

عشق هرروز دلم را به کناری می‌برد

عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم

 

مرگ دلبستگی آخر دنیای من است

می‌روم شاید روزی به مزارم برسم