عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

پائیز آمدست... "سیدمهدی موسوی"


پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"


بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت


باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو

وقتی که در میان خودم می فشارمت


پایان تو رسیده گل کاغذی من

حتی اگر خاک شوم تا بکارمت


اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت


پاییز من  ،  عزیـــز غــم انگیز برگریـــز

یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

 


 

تو چه دانی...؟ "مهدی اخوان ثالث"


تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟


یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست


دردم این نیست ولی

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم


پوپکم ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم...


چه کسی باور کرد...؟ "حمید مصدق"


  

چه کسی خواهد دید ،مردنم را بی تو!


گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا ،با تو چه کسی خواهد گفت


آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

روی خندان تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دست که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر عاقبت مرد،افسوس


چه کسی باور کرد،

جنگل جان مرا،

آتش عشق تو خاکستر کرد


می توانی تو به من زندگانی بخشی،

یا بگیری از من ،آنچه را می بخشی!  


محتسب... "پروین اعتصامی"

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست, این پیراهن است, افسار نیست

 

گفت: مستی, زآن سبب افتان و خیزان مى روی

گفت: جرم راه رفتن نیست, ره هموار نیست

 

گفت, مى باید تو را تا خانه قاضی برم

گفت: رو صبح آی, قاضی نیمه شب بیدار نیست

 

گفت: نزدیک است والی را سرای, آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه خّمار نیست

 

گفت: تا داروغه را گوییم, در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

 

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع,‌کار درهم و دینار نیست

 

گفت: از بهر غرامت,‌جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است, جز نقشی ز پود و تار نیست

 

گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید, بى کلاهی عار نیست

 

گفت: مىبسیار خوردی زآن چنین بى خود شدی

گفت: ای بیهوده گو, حرف کم و بسیار نیست

 

گفت: باید حد زند هشیار مردم, مست را

گفت: هشیاری بیار, اینجا کسی هشیار نیست

 


با من اکنون چه نشستن ها... "حمید مصدق"


با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها،    

 

با تو اکنون چه فراموشی هاست .

 

 

چه کسی می خواهد

 

من و تو ما نشویم

 

خانه اش ویران باد !

 

 

من اگر ما نشوم، تنهایم

 

تو اگر ما نشوی،

 

- خویشتنی

 

از کجا که من و تو

 

شور یکپارچگی را در شرق

 

باز بر پا نکنیم

 

 

از کجا که من و تو

 

مشت رسوایان را وا نکنیم .

 

 

من اگر برخیزم

 

تو اگر برخیزی

 

همه بر می خیزند

 

 

من اگر بنشینم

 

تو اگر بنشینی

 

چه کسی برخیزد ؟

 

 

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

 

چه کسی

 

پنجه در پنجه هر دشمن دون

 

- آویزد؟

 


باید تورو پیدا کنم... "مونا برزوئی"


 

باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی

باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه

اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه

دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره

عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی

باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

 


 

شرح پریشانی... ترجیع بندی از "وحشی بافقی"


 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید/داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید/گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

 

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

 

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم/ساکن کوی بت عربده‌ جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم/بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

 

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت/سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت/یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

 

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او/داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او/شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

 

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر کوی من بی سر و سامان دارد

 

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر/که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر/بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

 

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

 

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست/حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست/نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست

 

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

 

چون چنین است پی کار دگر باشم به/چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به/مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

 

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

 

آنکه برجانم از او دم به دم آزاری هست/میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست/بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

 

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است/راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است/اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

 

بعد از این ما و سر کوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود/آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به سد افسانه و افسون نرود/چه گمان غلط است این، برود چون نرود

 

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

 

ای پسر چند به کام دگرانت بینم/سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه ی عیش مدام دگرانت بینم/ساقی مجلس عام دگرانت بینم

 

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند

 

یار این طایفه ی خانه برانداز مباش/از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش/غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

 

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

 

در کمین تو بسی عیب شماران هستند/سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند/غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

 

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

 

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت/وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت/با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

 

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند