عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

از شوکت فرمانروایی ها سرم خالی است ..."فاضل نظری"

 

از شوکت فرمانروایی ها سرم خالی است 

من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

 

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد

با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

 

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم

در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

 

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟

تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

 

ای کاش سنگی در کنار سنگ ها بودم

آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

 

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن

ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است

چه خواهد کرد با ما عشق؟... "فاضل نظری"


مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

 

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را 

 

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را

 

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را

 

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

 

 

آشنایت نیستم..."فاضل نظری"


از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم 

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

همین که نعش درختی به باغ می افتد..."فاضل نظری"


همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می اقتد

 

حکایت من و دنیا یتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد

 

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها

فقط برای شما اتفاق می افتد 

 

تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد

 

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

 

همیشه همره هابیل بوده قابیلی

میان ما و شما کی فراق می افتد؟

 

دل سنگ تو..."فاضل نظری"

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد 

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

بی قرار... "فاضل نظری"

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست!

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند... "فاضل نظری"

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند   

 

 

  پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار

 تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند 

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

 این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

 

 ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

 

یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

 

 آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند