عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

سیب سرخ خورشید... "سهراب سپهری"

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها نور خواهم ریخت 

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید 

 

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد 

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید 

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت 

جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم!

رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است 

کهکشانی خواهم دادش 

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت 

 

هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید 

هر چه دیوار، از جا خواهم بر کند 

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم کرد 

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید

 دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد 

و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها 

بادبادک ها، به هوا خواهم برد 

گلدان ها آب خواهم داد 

 

خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت 

مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد 

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت 

پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند 

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد 

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

 

آشتی خواهم داد 

آشنا خواهم کرد 

راه خواهم رفت 

نور خواهم خورد 

دوست خواهم داشت!

 


گاهی... "قیصر امین پور"


 

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

 گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

 

 گاهی بساط عیش خودش جور می شود

   گاهی دگر، تهیه بدستور می شود

 

 گه جور می شود خود آن بی مقدمه 

 گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

 

 گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است                

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

 

 گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست            

گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

 

 گاهی برای خنده دلم تنگ می شود                 

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

 

 گاهی تمام آبی این آسمان ما                          

یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

 

 گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود             

ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود

 

 گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت               

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

 

 کاری ندارم کجایی چه می کنی                      

بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود

 


حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست... "اهورا ایمان"


حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست
تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست


افتاده ام در دام تو با این دل خسته
چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته


غم دیوانه واری دارد این عشق
چه شیرین انتظاری دارد این عشق


ببین هرجا دل درد آشنای خسته ای هست
اگر کهنه اگر نو یادگاری دارد این عشق


غم دیوانه واری دارد این عشق
چه شیرین انتظاری دارد این عشق

 

دل را از عشق شعله ور کن
ما را از دل بی خبر کن


چون شب عاشقان روشن باش
ماه من تا ابد با من باش


اگرچه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست
برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست





 

 

 

شب کوتاه... "عبدالجبار کاکائی"

 

بر شانه های این شب کوتاه

پاشیده گرد نقره ای ماه

 دل خسته اند عارف و عامی

لب بسته اند عاقل و آگاه

 افتاده است کوچه و میدان

در دست چند گزمه ی گمراه

شور است بخت هرکه نگرید

بر یوسفان زندان در چاه

 شنگ است حال هر که نفهمد

لبخند های پنهان در آه

 

با آنکه نیست محرم و مونس

با آنکه نیست همدم و همراه

این بخت خفته دیر نپاید

می تابد آفتاب به درگاه

 

 

"خدا و آدم... "؟"


 

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:

نازنینم آدم...

باتو رازی دارم اندکی پیشتر آی.

آدم آرام ونجیب آمد پیش.زیر چشمی به خدا می نگریست.

محو لبخند غم آلود خدا.دلش انگار می گریست.

نازنینم آدم...

یاد من باش که بس تنهایم.

بغض آدم ترکید.گونه هایش لرزید و به خدا گفت:

من به اندازه...من به اندازه گل های بهشت...نه...

به اندازه عرش...نه...نه!

من به اندازه تنهاییت ای هستی من دوستدارت هستم...

آدم کوله اش را برداشت.

خسته وسخت قدم برمی داشت راهی ظلمت پر شور زمین.

طفلکی بنده غمگین...آدم! 

در میان لحظه جانکاه هبوط باز از خدا شنید که گفت:

نازنینم آدم...

نه به اندازه تنهایی من نه به اندازه عرش نه به اندازه گل های بهشت...

که به اندازه یک دانه گندم...

فقط یادم باش.

نازنینم آدم...

نبری از یادم!...

 

 

همین که... "یوتاب رضایی"


 

همین که چشمهایم را می بندم 

می آیی ازآنسوی نرده ها 

ازبادمی گذری تابه شاخه های ارغوانی برسی 

تن رودخانه رالمس می کنی 

تابرسی پای چشمهای من 

کوزه ات راپرکنی از زلالی شب وار مردمک هایم

می خندی

هنوزچشمهایم رابسته ام

تالبخندت را لمس کنم

بامن می رقصی

موسیقی کفش هایت با دشت یکی می شود

ودرقلب من جریان می گیری

هنوزچشمهایم رابسته ام

تومی خندی

به شب

به چراغ شکسته ی کوچه

به انتهای پارس کردن سگ ها

مرامی شنوی

مرامی نوشی

مرامی رقصی

هربارکه چشمهایم رامی بندم ...

 


تولدی دیگر... "فروغ فرحزاد"


 

همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه بر می گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید (صبح بخیر )

 

زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودی ست

که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهایی ست

دل من

که به اندازهٔ یک عشق ست

به بهانه های سادهٔ خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهٔ خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازهٔ یک پنجره می خوانند

 

آه ...

سهم من این است

سهم من این است

سهم من ،

آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروک ست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :

(دستهایت را  دوست میدارم)

 

دستهایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسّم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

 

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیَم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

 

و بدینسان است

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ،  

مرواریدی صید نخواهد کرد

 

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد...