عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه...«کاظم بهمنی»

 

شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه!

کـم صـحـبـتـم مـیـان شـمـا ، کــم حـواس نـه

 

چـیـزی شـنـیده ام کـه مـهـم نـیـسـت رفـتـنـت

درخــواسـت مـی کـنـم نـروی ، الـتـمـاس نـه

 

از بـی‌ سـتـارگـی‌ سـت کـه دلـم آسمانـی اسـت

مــــن عـابـری فلک زده ام ، آس و پـاس نــه

 

مــن مـی‌ روم ، تـو بـاز می‌ آیی ، مـسـیـر ما

بـا هـــم مـوازی اسـت و لـیـکـن مـماس نـه

 

پــیـچـیـده روزگار تــو ، از دور واضح است

از عـشـق خـسـتـه می شوی اما خـلاص نـه

 

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد..." کاظم بهمنی"

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد

آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

 

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود

عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد

 

معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من

معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد

 

نیمه شب ها پس از این سجده کنان یاد من است

آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد

 

چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم

یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد

 

در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است

یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد ...


شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه..." کاظم بهمنی"


شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه!

کـم صـحـبـتـم مـیـان شـمـا ، کــم حـواس نـه

 

چـیـزی شـنـیده ام کـه مـهـم نـیـسـت رفـتـنـت

درخــواسـت مـی کـنـم نـروی ، الـتـمـاس نـه

 

از بـی‌ سـتـارگـی‌ سـت کـه دلـم آسمانـی اسـت

مــــن عـابـری فلک زده ام ، آس و پـاس نــه

 

مــن مـی‌ روم ، تـو بـاز می‌ آیی ، مـسـیـر ما

بـا هـــم مـوازی اسـت و لـیـکـن مـماس نـه

 

پــیـچـیـده روزگار تــو ، از دور واضح است

از عـشـق خـسـتـه می شوی اما خـلاص نـه

 


 

مپرس از تو چرا دل بریدم از اول..."کاظم بهمنی"

مپرس از تو چرا دل بریدم از اول

به دست های تو کم بود امیدم از اول

 

تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم

به این نتیجه اگر می رسیدم از اول

 

دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم

اگر جواب تو را می شنیدم از اول

 

اگر از آخر قصه کسی خبر می داد

بخاطر تو عقب می کشیدم از اول

 

به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود

من از قفس به قفس می پریدم از اول

 

از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب

نمی گشود دری را کلیدم از اول

 

به چشم های خودت هم بگو "فراق بخیر"

اگر چه خیری از آن ها ندیدم از اول...

 


 

 

تو همانی که ..."کاظم بهمنی"


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

 

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

 

قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 


آینه های مقعر... "کاظم بهمنی"

 مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

 

هر زمان یادت میفتم مثل قبرستانم و....

سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

 

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش

این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است

 

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

 

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد

آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

 

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند

تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است