عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها..."هاتف اصفهانی"

 

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

 

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

 

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی

چه ها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

 

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

 

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

 

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب

نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

 

زندگی نامه هاتف اصفهانی...

                                                                                       

 هاتف اصفهانی


 

  

هاتف اصفهانی

زادروز:   نیمه نخست قرن دوازدهم اصفهان

درگذشت:           ۱۱۹۸ ه. ق. قم

آرامگاه:  قم

نام‌های دیگر:      میراحمد

دوره:      قرن دوازدهم هجری

فرزندان:    سحاب اصفهانی

 

سید احمد حسینی متخلص به هاتف اصفهانی از شعرای نامی ایران در عهد افشاریه و زندیه است. وی اصالتاً از خانواده‌ای آذربایجانی بود ولی در اصفهان بدنیا آمد. سید احمد درکودکی به تحصیل علوم قدیمه و از جمله ادبیات فارسی و عربی، طب، منطق و حکمت پرداخت و گذشته از علم طب که در آن تسلط داشت، به یکی از سرآمدان زبان عربی مبدل گشت و اشعاری به زبان عربی سرود. هاتف در جوانی به سرودن اشعار خود پرداخت و در طول زندگی آرام خود از مدح شاهان و روی آوردن به دربار سلاطین خود داری کرد و بیشتر به مطالعه و حکمت و عرفان‌مشغول بود. وی در سال ۱۱۹۸ درگذشت.

   ادامه مطلب ...

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی... "هاتف اصفهانی"

 

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

 

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

 

 


به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها... "هاتف اصفهانی"

 

 

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها

چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها

 

به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم

ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها

 

هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو

به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها

 

ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت

ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها

 

جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب

فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها

 

چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی

که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها

 


آرم تو را... "هاتف اصفهانی"

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

 

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

 

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

 

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

 

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

 

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

 

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

 

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

 

 


 

چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی... "هاتف اصفهانی"



چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی

 که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی

  

تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا

 ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی

  

ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم

 همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

  

همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون

 شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی

  

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

 همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

  

تو که'هاتف' از برش این زمان، روی از ملامت بی کران

 قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟

  


ای فدای تو... - ترجیع بند- "هاتف اصفهانی"


ای فدای تو هم دل و هم جان 
وی نثار رهت همین و همان 
دل فدای تو چون توئی دلبر
جان نثار تو چون توئی جانان 
دل رهاندن ز دست تو مشکل 
جان فشاندن به پای تو آسان 
راه وصل تو، راه پرآسیب 
درد عشق تو، درد بی درمان 
بندگانیم جان و دل بر کف 
چشم بر حکم و گوش بر فرمان 
گر دل صلح داری اینک دل 
ور سر جنگ داری اینک جان 
دوش از سوزعشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران 
آخرکار شوق دیدارم 
سوی دیر مغان کشید عنان 
چشم بد دور خلوتی دیدم 
روشن از نور حق نه از نیران 
هر طرف دیدم آتشی کآن شب 
دید در طور، موسی عمران 
پیری آنجا به آتش افروزی 
به ادب گرد پیر مغبچگان 
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگدهان 
عودو چنگ و دف و نی و بربط
شمع و نقل و گل و می و ریحان 
ساقی ماهروی مشکین موی 
مطرب بذله گوی خوش الحان 
مغ و مغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان  

من شرمنده از مسلمانی

شدم آنجا به گوشه ای پنهان 
پیر پرسید کیست این ؟ گفتند:
عاشقی بی قرار و سرگردان 
گفت : جامی دهیدش از می ناب 
گرچه ناخوانده باشد این مهمان 
ساقی آتش پرست و آتش دست 
ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل نماند و نه دین 
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی 

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان 
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو