عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟... " حسین جنتی"

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟

این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

 

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،

گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

 

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،

حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

 

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار

" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

 

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،

از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

 

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!

قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

 

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"

داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

 

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،

سر در کدام برف نهان می کنی رفیق؟

 


باید که ز داغم خبری داشته باشد...“حسین جنتی”

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیغمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سر در گمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد

 


تاوان مهربانی... "حسین جنتی"

 

با خشمِ خود ، اگر به خود آزار می دهم ،

تاوانِ مهربانیِ بسیار می دهم!

 

در آستینِ خویش به یک عمر آزگار ،

دیوانه وار ، پرورشِ مار می دهم!

 

با "هرکه" مهربان نشوید ای برادران

من دیده ام نتیجه و زنهار می دهم...



شهدای مدافع وطن...“حسین_جنتی”

 

بسیار داغِ مرگِ عزیزان شمرده ایم

مارا کفن کنید‌،که ما نیز مُرده ایم!

 

از دشنه پُر شده ست دگر سینه های ما،

ای روزگارِ خیره! از امروز گُرده ایم!

 

چیزی نمانده از جگرِ ما که سال هاست ،

دندانِ صبر بر سرِ دندان فشرده ایم!

 

زخمی شکست گوشه ای از "پایتخت" را

روزی که تخت بشکند از پایه ، بُرده ایم!

 

باشد که منفجر شود این بغضِ بی حساب

عُمری ست جای نان همه باروت خورده ایم!

 



 

شرمنده ام اگر نفست تنگ می شود..."حسین جنتی"

 ای بوسه ی تو باطلِ سِحرِ حیای من

وِی دکمه دکمه منتظرِ دست های من

 

شرمنده ام اگر نفست تنگ می شود

از بوسه های پشتِ همِ بی هوای من!

 

جان می رسید بر لبت از دیدنِ خودت

بودی اگر هرآینه امروز جای من

 

دودش ز چشم های سیاهت بلند شد

آهی که سرمه ریخت به زنگِ صدای من

 

نفرین به من اگر که ملایک شنیده اند

جز آرزوی داشتنت در دعای من

 

رازی بزرگ بودی و پنهان ز چشم خلق

غافل که برملا شدی از ردپای من!

 

هستی نخی ست در نظرم ، بسته بر دو میخ

یکسو وفای توست دگرسو وفای من!

 


آب و آیینه بیاَنداز، گمانم سنگ است!... "حسین جنتی"

دستم از سنگ و دلم سنگ و روانم سنگ است

دیرفهمیدم و اکنون همه جانم ،سنگ است!

 

رازها دردل تاریک نهفتم،چون غار

چه بگویم؟چه بگویم؟که دهانم سنگ است!

 

آفرین بر من عاشق که نمازم نشکست،

من که چون آینه هر روز اذانم سنگ است

 

هیچکس از همه ی شهر،خریدارم نیست،

مشتری شیشه و من جنس دکانم سنگ است

 

بی سبب نیست کمان دارم و آرش نشدم،

هم خودم سنگم و هم تیروکمانم ،سنگ است

 

همه یک عمر زچرخیدن من ،نان خوردند،

گرچه "دسّاسَم"وهرآینه نانم سنگ است

 

دارد از دور می آید، کسی از جنس خودم،

آب و آیینه بیاَنداز، گمانم سنگ است!

 


 

ساعتی نیست که درشهر گرفتاری نیست... "حسین جنتی"


ساعتی نیست که درشهر گرفتاری نیست

شهرغارت شده ونعره ی عیاری نیست

 

نه زلیخا و عزیزی ، نه ترنجی، نه کسی،

یوسف از چاه برون آمده،بازاری نیست!

 

حسن‌، آنست،که در صورت بسیاری هست،

عشق، چیزی است، که در چنته ی بسیاری نیست!

 

نه مغول،دست کشیده ست زخونخواری خویش،

مو به مو گشته ولی ،گردن ِعطاری نیست!

 

شیخ ما گشت پی ِ آدم و در شهر نبود،

گشته ایم از همه سو این همه را،(آری نیست)!

 

درقطاریم و به مقصد نگران، ناچاریم،

کوه می ریزد و دهقانِ فدا کاری ، نیست!

 

کاش آزادتر از خاک بیابان بودیم،

خرّم آن باغ که در چنبرِ دیواری نیست