عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ما ز یاران چشم یاری داشتیم... "حافظ"


ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

 

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

 

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرو نگذاشتیم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفریب

ما دم همت برو بگماشتیم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

 


برفت... "حافظ"


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

 

 

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

 بار بربست و به گردش نریسیدیم و برفت

 

 

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پیش سوره‌ی اخلاص دمیدیم و برفت

 

 

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

 

 

شد چمان در چمن حسن لطافت لیکن

 در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

 

 

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت...

سربازی... ( شعر محاوره ای)


بچه ها گوش کنین

قصه بگویم براتون،

قصه یه پسری،

پسری که بردنش به سربازی

یادمه روز ده آبان بود،

سال یک هزار و سی صد و ... بود

روز اولی که رفت به سربازی،

خیلی خوش بود همه اش می خندید

قکر می کرد سربازیم خونه خاله س،

که آدم هرچی بخواد براش فراهم بکنن!

 

خلاصه باعده ای ازرفقا  بردنش به زاهدان،

چی بگم تو زاهدان دو هفته بود،

دو هفته که زود گذشت مثل ابرهای بهار

ولیکن اونچه که مونده همه اش خاطره است،

همه اش یاد صفای بچه هاس

که روزا بیشتر وقتش پیش اونها خوش می گذشت!

شبا هم تو خواب به فکر فردا بود،

اما دیری نکشید، همه اون خوشی ها ،

تموم قصه ها پایون گرفت!

بچه ها تقسیم شدن،

نیمی از اون ها  همون جا موندگار شدند و بس

و...

 

پسره رو با عده ای به شهر سنندج بردن،

دیگه اینجا یه محیط تازه بود،

مردمش کرد و هوایش سرد بود،

ولیکن هرچه که بود

پادگان پر از صفا و عشق بود،

 

خلاصه درد سرتون نمی دم،

روز و شب خوش می گذروند!

بعضی روزا به هوای رفقا و فامیلا،

یه کم آزرده می شد

دلشو غم می گرفت!

رخشو اشک می پوشوند!

 

نمی دونم... دیگه از کجا بگم؟

روزای پائیز گذشت،

زمستونم رفتشو پایون گرفت ،

اون روزای سرد وسخت و جانگزا،

سال نو فرا رسید،

روز رقص گل و پروانه رسید

همه برفا آب شدن،

جاشونو سبزه گرفت،

ولی باز دست جفای روزگار،

سر بی وفائی داشت

می دونی؟...

 

دوباره روز جدائی رسیدش!

اون روز سرد و پر از درد و بلا!

آخه دیگه نمی شد جدا بشن!

دلاشون از مهر وصفای همدیگه لبریز بود،

روزی که... تلخ بودش چو زهر مار رسید!

روز تقسیم رو می گم،

روزی که بنا شدش از همدیگه جدا بشن

روزی که... دل ها همه داش می طپید

روزی که چشما همه گریون بود!...

هر کدوم یه گوشه ای پرتاب شدن...

یکی شرق و یکی غرب و یکی نزدیک یکی دور...

 

خلاصه...

دست تقدیرو پراز رنج و جفای روزگار!

اونو انداخت طرف مرز عراق!

تو یه شهر کوچیک و تبعیدگاه!

جائی که تمدن و عشق و صفاش،

بوی گند آب می داد...!

شهر... رو می گم،

شهری که اون پسره الان اونجاس...

 

جائی که... تا آخرین روز سربازی،

باید اونجا بمونه...

باید از دنیای پر شورو صفای امروزه،

دور بمونه...!

 

 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای... "کارو"


شبی مست رفتم اندر ویرانه ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای

 

نرم نرمک پیش رفتم  در کنار پنجره

تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای


پیرمردی کور و فلج درگوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای

 

پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای

 

پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای

 


 

اندکی صبر سحر نزدیک است... "سهراب سپهری"


شب سردی است و من افسرده

 راه دوری است و پایی خسته

 تیرگی هست و چراغی مرده

 

می کنم تنها از جاده عبور

 دور ماندند زمن آدمها

 سایه ای از سر دیوار گذشت

 غمی افزود مرا بر غمها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 بی خبر آمد تا با دل من

 قصه ها ساز کند پنهانی

 

نیست رنگی که بگوید با من

 اندکی صبر سحر نزدیک است

 هر دم این بانگ بر آرم از دل

 وای این شب چقدر تاریک است

 

خنده ای کو که به دل انگیزم

 قطره ای کو که به دریا ریزم

 صخره ای کو که بدان آویزم

 

مثل اینست که شب نمناک است

 دیگران را هم غم هست به دل

 غم من لیک غمی غمناک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 وای این شب چقدر تاریک است

 اندکی صبر سحر نزدیک است