عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

دو کاج... "محمد جواد محبت"

شعر زیبای دو کاج

(نسخه قدیم)

 

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست می دیدند

 

یکی از روز های سرد پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج ها به خود لرزید خم شد و روی دیگری افتاد

 

گفت ای آشنا ببخش مرا خوب درحال من تامل کن

ریشه هایم زخاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن

 

کاج همسایه گفت با تندی مردم آزار از تو بیزارم

دور شو دست از سرم بردار من کجا طاقت تورا دارم

 

بینوا راسپس تکانی داد یار بی رحم و بی مروت او

سیمها پاره گشت و کاج افتاد برزمین نقش بست قامت او

 

مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست

گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست

 

سیم بانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند

یعنی آن کاج سنگدل را نیز با تبر تکه تکه بشکستند

 

 

***************  ادامه مطلب ...

دامن ساتن... "علیرضا آذر"


چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را

تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را

 

اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی

در مسخره پیچانده رویای رسیدن را

 

تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد

تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را

 

با اینکه دهان‌ها را ایمان و قسم بسته

از گوش کــــه می‌گیرد آیات شنیدن را

 

تا بوده همین بوده از کاسه‌ی هم خوردیم

در  ما  ابدی  کـــردند  آییــــن  چریدن  را

 

من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی

بیرون  نکشاندیم  از خود  حس  جویدن را

 

باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت

در قل قل خون بم‌بم در سینه طپیدن را

 

وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی

تصویر کسی باشی از درد کشیدن را

 

مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی

باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را

 

از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد

بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را

 

در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت

بالا  بزند  دائــــم  آن  دامن ساتــــن  را

 

با دود دو تــا سیگار آینده کدر میشد

آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را

 

حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع

هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را

 

تصویر بدی دارد آن نیمه‌ی لخت عشق

از بستر خود کم کرد اندازه‌ی یک زن را

 

در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید

 

بنشین

و

تماشا

کن

از

کوه

پریدن

را

 

 


عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود... " خلیل ذکاوت "

 

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود  

عاقبت  غربی ترین  دل  نیز عاشق می شود 

 

شرط می بندم که فردایی نه خیلی دیر و دور 

مهربانی ، حاکم کل مناطق می شود 

 

هم زمان, سهمیه ی دلهای دلتنگ و صبور 

هم زمین, ارثیه ی جانهای لایق می شود 

 

قلب هر خاکی که بشکافند نشانش عاشقی است 

هر گلی که غنچه زد نامش شقایق می شود 

 

با صداقت آسمان سهمی برابر میدهد 

با عدالت خاک تقسیم خلایق می شود 

 

عقل هم با عشق یک نوعی موافق می شود 

عقل اگر گاهی هوادار جنون شد عیب نیست 

 

 

صبح فردا موسم بیداری آیینه هاست 

فصل فردا نوبت کشف حقایق می شود 

 

دست کم یک ذره در تاب و تب خورشید باش 

لااقل یک شب بگو کی صبح صادق می شود 

 

می رسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی است 

آن زمان هر دل فقط یک بار عاشق می شود  

 

 

 

 


بازیچه عشق... "رع"


نگاهم با نگاهت در هم آمیخت

نمی دانم دلم دیوانه ی کیست؟

 

اگر دل را کنم بازیچه عشق

نمی دانم که عشق بازیچه ی کیست؟

 

 

**********

 

دلم در کوی یارم هست مهمان

سرای هر دو ما کوی جانان

 

سفر گر بی نشان باشد مهیا

همه گویند چه شد عهد نگاران؟

 

گفتنی هایی هست... "صحیفه سجادیه"


گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست

و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند


الهی...

پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست

قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود


الهی...

تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد

تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست

و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود


الهی...

قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایت گرش تویی

و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری

و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد


الهی...

با این همه باکی نیست

زیرا من همچو تویی دارم

تویی که همانندی نداری

رحمتت را هیچ مرزی نیست

ای تو خالق دعا و مالک "آمین"...


به مهر بى کران او مى سپارم لحظات و دقایق را

معاشران گره از زلف یار باز کنید... "حافظ"

 

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

 

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

 

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

 

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

 

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

 

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

 

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

 

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب یار دلنواز کنید

 


هوا بارانی است و فصل پاییز... "هیلا صدیقی"


هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوی  آسمان از بغض  لبریز

 

به سجده آمده ابری  که انگار

شده از داغ تابستانه  سرریز

 

هوای  مدرسه ، بوی الفبا

صدای زنگ اول محکم وتیز

 

جزای خنده های بی مجوز

و شادی ها و تفریحات  نا چیز

 

برای نوجوانی های ما بود

فرود خشم و تهمت های یک ریز

 

رسیده  اول  مهر  و درونم

پرست ازلحظه های خاطرانگیز

کلاس درس خالی مانده از تو

من و گل های  پژمرده  سر میز   ادامه مطلب ...