عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط... "مهدی نور قربانی"

بغض سنگین مرا  دیوار می فهمد فقط

جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط

 

زندگی بعداز تورا آن بی گناهی که تنش

نیمه جان ماندست روی دار می فهمد فقط

 

سعی کردم بهترین باشم نشد، درد مرا

غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط

 

غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی

آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط

 

ای گلم هرکس که محوت شد مرا تحقیر کرد

حس عاشق بودنم را خار می فهمد فقط

 

حرف بسیار است  اما هیچ کس هم درد نیست

جای خالی تورا مهتاب می فهمد فقط

 

حرف دکترها قبول ، آرام می گیرم ولی

حرف یک بیمار را بیمار می فهمد فقط

 

تنشه ی یک لحظه دیدار تو ام،حال مرا

روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط

 

 

یارا یارا ...“قیصر امین پور”

صحرا صحرا دویده ام سرگردان از پی تو

دریا دریا گذشته ام در طوفان از پی تو

دست از دنیا کشیده ام بی سامان از پی تو

از من از ما رهیده ام دست افشان از پی تو

 

گیسوی تو دام بلا

ابروی تو تیغ فنا

دردت دوای دل

روی تو بهشت برین

موی تو بنفشه ترین

زنجیر پای دل

 

دنیا دنیا گشته ام به بوی تو

پنهان پیدا گر به گفت و گوی تو

هر سو  هرجا روی من به سوی تو

دردا دردا کی رسم به بوی تو ؟

 

دستم بر دامن تو

بوی پیراهن تو

سوی چشم عاشقان

یاس و سوسن شکفد

دامن دامن شکفد

با یادت ز باغ جان

 

دیگر افتاده ام از پا دراین صحرا

در راهم صخره و خارا خارا خارا

چون کشتی در دل طوفان یارا یارا

دریاب ای ساحل دریا مارا مارا

 

شب و سحر به نام تو ترانه می خوانم

به شوق یک سلام تو همیشه می مانم

 

صحرا صحرا دویده ام سرگردان از پی تو

دریا دریا گذشته ام در طوفان از پی تو

دست از دنیا کشیده ام بی سامان از پی تو

از من از ما رهیده ام دست افشان از پی تو

یارا یارا ...


قصیده ی به نوبت اند ملوک اندرین سپنج سرای... "سعدی"

این قصیده در مدح سعدبن زنگی سروده شده:


به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای

کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای

 

چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش

که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟

 

چه مایه بر سر این ملک سروران بودند

چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای

 

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی

که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای

 

درم به جورستانان زر به زینت ده

بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای

 

به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند

به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای

 

بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز

عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای

 

نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس

بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟

 

دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین

به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای

 

یکی که گردن زورآوران به قهر بزن

دوم که از در بیچارگان به لطف درآی

 

به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک

تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای

 

چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب

چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای

 

به چشم عقل من این خلق پادشاهانند

که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای

 

سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست

نه بانگ مطرب و آوای چنگ و ناله‌ی نای

 

عمل بیار که رخت سرای آخرتست

نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای

 

کف نیاز به حق برگشای و همت بند

که دست فتنه ببندد خدای کارگشای

 

بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست

که مار دست ندارد ز قتل مارافسای

هر آن کست که به آزار خلق فرماید

عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای

 

به کامه‌ی دل دشمن نشیند آن مغرور

که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای

 

اگر توقع بخشایش خدایت هست

به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای

 

دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی

دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای

 

نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای

گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد

 

بهشت بردی و در سایه خدای آسای

که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای

 

نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید

پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای

 

مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی

به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای

 

به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را

جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای

 

جریده‌ی گنهت عفو باد و توبه قبول

سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای

 

به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد

که بار دیگرش از سینه برنیاید وای


من غلام قمرم... “مولانا”

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

 

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

 

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

 

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

 

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

 

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

 

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

 

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

 

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست..."مریم جعفری آذرمانی"


هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست

هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

 

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد

من در میان اویم، اویی در این میان نیست

 

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن

حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

 

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید

بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست

 

 


 

دیوانگی... "امید صباغ نو"

دیـوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند

دیوانه ها از حال هم اما خبر دارند

 

آئینه بانو  تجربه این را نشان داده

وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند

 

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است

اصلا تمام قرص ها جز تو ضرر دارند

 

آرامش آغوش تو از چشم من انداخت

امنیتی که بیمه های معتبر دارند

 

"مردی" به این که،عشق ده زن بوده باشی،نیست

مردان  قدرتمند تنها " یک نفر " دارند

 

بهتر فرشته نیستم ؛ انسان بی بالم

چون ساده ترکت می کنند آنان که پر دارند

 

می خواهمت دیوانه جان می خواهمت  ای کاش

نادوستانم از سر تو دست بردارند

  

زندگی نامه ظهیرالدین فاریابی...

 

ظهیرالدین فاریابی

 

 

 

ظهیرالدین ابوالفضل طاهربن محمد فاریابى شاعر استاد و سخن‌سراى بلیغ پایان قرن

ششم و یکى از جملهٔ قصیده‌سرایان و غزلگویان بزرگ است. تخلص او هم مانند گروهى 

از شاعران هم‌عصرش به‌نام او است. مولدش فاریاب از اعمال جوزجان نزدیک بلخ و در 

مغرب جیحون بود و شش منزل تا بلخ فاصله داشت. 

عهد جوانى شاعر در این شهر و در نیشابور گذشت و او در این مدت به کسب علوم و 

اطلاعات مختلف علمى و ادبى اشتغال داشت و ضمناً فرمانرواى محلى خراسان 

طغانشاه بن‌مؤید آى‌اَبه را مدح مى‌کرد، و در حدود سال ۵۸۲ آن شهر را ترک گفت و به 

اصفهان رفت و در آنجا به خدمت صدرالدین خجندى از رؤساى آل خجند اصفهان (م ۵۹۲) 

رسید و مدتى در آن شهر باقى ماند و سپس عزیمت مازندران و آذربایجان کرد و از این 

پس چند تن از پادشاهان و رجال را مدح گفت مانند: اصفهبد اردشیر از مشاهیر ملوک 

آل باوند مازندران و طغرل‌بن ارسلان آخرین پادشاه سلجوقى عراق (م ۵۹۰) و اتابک 

قزل‌ارسلان (م ۵۸۷) و اتابک محمدبن ایلدگز جانشین او. ظهیر با این دو اتابک اخیر رابطهٔ 

نزدیکى داشت و آن دو را در قصاید متعددى ستود.

   ادامه مطلب ...