عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

تو چه دانی...؟ "مهدی اخوان ثالث"


تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟


یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست


دردم این نیست ولی

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم


پوپکم ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم...


ساقیا... "مهدی اخوان ثالث"


ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور
باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر

رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم
گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر

ای " امید " از مستی و از عشق برخوردار شو
خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟
گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر

 

به دیدارم بیا هر شب... "مهدی اخوان ثالث"


به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

 

من اینجا بس دلم تنگ است... "مهدی اخوان ثالث"



بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند، 
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش، 
فشرده چوب‌دست خیزران در مشت، 
گهی پرگوی و گه خاموش، 
در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پویند، 
ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر، 
حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی 
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام، 
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام

من اینجا بس دلم تنگ‌ست 
و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ‌ست
بیا ره‌توشه برداریم، 
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم، 
ببینیم آسمانِ "هر کجا" آیا همین رنگ‌ست؟ 

تو دانی کاین سفر هرگز بسوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاویدِ خون‌آشام، 
سوی ناهید، این بد بیوه‌ی گرگِ قحبه‌ی بی‌غم، 
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام، 
و می‌رقصید دست‌افشان و پاکوبان بسان دختر کولی، 
و اکنون می‌زند با ساغر "مک‌نیس" یا "نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما، 
سوی اینها و آنها نیست
بسوی پهن‌دشتِ بی‌خداوندی‌ست، 
که با هر جنبش نبضم 
هزاران اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند

بهِل کاین آسمان پاک، 
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان 
پدرشان کیست؟ 
و یا سود و ثمرشان چیست؟ 
بیا ره‌توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 

بسوی سرزمینهایی که دیدارش، 
بسان شعله‌ی آتش، 
دواند در رگم خونِ نشیطِ زنده‌ی بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم 
که از دهلیز نقب‌آسای زهراندود رگهایم 
کشاند خویشتن را، همچون مستان دست بر دیوار، 
بسوی قلب من، این غرفه‌ی با پرده‌های تار 
و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی‌نور
- "
کسی اینجاست؟ 
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟ 
کسی اینجا پیام آورد؟ 
نگاهی، یا که لبخندی؟ 
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندی؟
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت‌پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کار مرگ
وز آنسو می‌رود بیرون، بسوی غرفه‌ای دیگر، 
به‌امیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد، 
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می‌خواند
"
جهان پیرست و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد ..." 

وز آنجا می‌رود بیرون، بسوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی کسالت‌بار، 
بدانسان - باز می‌پرسد - سراندر غرفه‌ای با پرده‌های تار
- "
کسی اینجاست؟
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گوید بمان اینجا؟ 
که پرسی همچو آن پیر به‌درد‌آلوده‌ی مهجور
خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟


بیا ره‌توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدان‌جایی که می‌گویند خورشیدِ غروب ما، 
زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود 
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر 

کجا؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می‌گویند 
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان 
و در آن چشمه‌هایی هست، 
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین‌بال شعر از آن 
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید
"
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی 
کز آن گل کاغذین روید؟
به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده‌ست 
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده‌ست، 

کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور، 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر، 
عمر با تازیانه‌ی شوم و بی‌رحم خشایرشا 
زند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا، 
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من 
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من

بیا تا راه بسپاریم 
بسوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته، ندروده 
بسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه‌ست 
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده، 
که چونین پاک و پاکیزه‌ست

بسوی آفتاب شاد صحرایی، 
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی 
و ما بر بیکرانِ سبز و مخمل‌گونه‌ی دریا، 
می‌اندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام 
و مرغان سپید بادبانها را می‌آموزیم 
که باد شرطه را آغوش بگشایند 
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام 

بیا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دل‌کنده و غمگین 
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره‌توشه برداریم 
قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم.