ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:
نازنینم آدم...
باتو رازی دارم اندکی پیشتر آی.
آدم آرام ونجیب آمد پیش.زیر چشمی به خدا می نگریست.
محو لبخند غم آلود خدا.دلش انگار می گریست.
نازنینم آدم...
یاد من باش که بس تنهایم.
بغض آدم ترکید.گونه هایش لرزید و به خدا گفت:
من به اندازه...من به اندازه گل های بهشت...نه...
به اندازه عرش...نه...نه!
من به اندازه تنهاییت ای هستی من دوستدارت هستم...
آدم کوله اش را برداشت.
خسته وسخت قدم برمی داشت راهی ظلمت پر شور زمین.
طفلکی بنده غمگین...آدم!
در میان لحظه جانکاه هبوط باز از خدا شنید که گفت:
نازنینم آدم...
نه به اندازه تنهایی من نه به اندازه عرش نه به اندازه گل های بهشت...
که به اندازه یک دانه گندم...
فقط یادم باش.
نازنینم آدم...
نبری از یادم!...