عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

دوست می دارم...



دوست می دارم لبت را... 

خنده ات را...  

بوسه ات را...

 دوست می دارم به وقت راه رفتن لرزش پیراهنت را...

 دوست می دارم نگاهت را... 

خودت را ... 

پیکرت را...

 من خودت را دوست می دارم... 

خودت را...

گله عاشق... "شهریار"


آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

 

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

 

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

 

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

 

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

 

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

 

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

 

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

 

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

 

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

 


 

سوگند... "سهراب سپهری"


به تماشا سوگند

 و به آغاز کلام

 و به پرواز کبوتر از ذهن

 واژه ای در قفس است

 

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود

 من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

 که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

 

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست

 همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ

 در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

 پی گوهر باشید

 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

 

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

 و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ

 به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت

 

و به آنان گفتم :

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

 صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند

 هرکه با مرغ هوا دوست شود

 خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

 آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

 می گشاید گره پنجره ها را با آه

 

زیر بیدی بودیم

 برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم

 چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟

 می شنیدیم که بهم می گفتند

 سحر میداند،سحر!

 

سر هر کوه رسولی دیدند

 ابر انکار به دوش آوردند

 باد را نازل کردیم

 تا کلاه از سرشان بردارد

 خانه هاشان پر داوودی بود

 چشمشان را بستیم

 دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش

 جیبشان را پر عادت کردیم

 خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

 


سیب دندان زده... "جواد نوروزی"

 

 

و از آنها جالب تر جوابیۀ یک شاعر جوان به اسم جواد نوروزی

بعد از سال ها به این دو شاعر است:

 

ادامه مطلب ...