ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
ما مانده ایم و حسرت دیدار آخرین
باید چکار کرد بدون تو بعد از این ؟
حالا کنار خاطره هاگریه می کنم
مانند ابرها به سر شانۀ زمین
این خاطرات داغ مرا تازه می کنند
شک کرده ام به پاکی ات ای عشق ، با یقین !
گاهی سراغ خلوت شعر مرا بگیر
درهم شکستن دل یک مرد را ببین
بیرون نیا ز خانه ، سر کوچه گرگ ها
با چشم های هرزه نشستند در کمین
تاوان اعتماد مرا خوب داده است !
ماری که پروریده ام او را در آستین
چیزی به غیر شعلۀ آتش نمانده است
از ارتباط تابشِ خورشید و ذرّه بین !
یک عمر گریه کردن و یک عمر انتظار
عاشق شدن نتیجه اش این است ... این ... این
از مجموعه غزل " ای عشق دست از سر من بردار "
ای
فدای تو هم دل و هم جان
وی
نثار رهت همین و همان
دل
فدای تو چون توئی دلبر
جان
نثار تو چون توئی جانان
دل
رهاندن ز دست تو مشکل
جان
فشاندن به پای تو آسان
راه
وصل تو، راه پرآسیب
درد
عشق تو، درد بی درمان
بندگانیم
جان و دل بر کف
چشم بر
حکم و گوش بر فرمان
گر دل
صلح داری اینک دل
ور سر
جنگ داری اینک جان
دوش از
سوزعشق و جذبه شوق
هر طرف
می شتافتم حیران
آخرکار
شوق دیدارم
سوی
دیر مغان کشید عنان
چشم بد
دور خلوتی دیدم
روشن
از نور حق نه از نیران
هر طرف
دیدم آتشی کآن شب
دید در
طور، موسی عمران
پیری
آنجا به آتش افروزی
به ادب
گرد پیر مغبچگان
همه
سیمین عذار و گل رخسار
همه
شیرین زبان و تنگدهان
عودو
چنگ و دف و نی و بربط
شمع و
نقل و گل و می و ریحان
ساقی
ماهروی مشکین موی
مطرب
بذله گوی خوش الحان
مغ و
مغزاده موبد و دستور
خدمتش
را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آنجا
به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این ؟ گفتند:
عاشقی
بی قرار و سرگردان
گفت :
جامی دهیدش از می ناب
گرچه
ناخوانده باشد این مهمان
ساقی
آتش پرست و آتش دست
ریخت
در ساغر آتش سوزان
چون
کشیدم نه عقل نماند و نه دین
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می
شنیدم از اعضا
همه
حتی الورید و الشریان
که یکی
هست و هیچ نیست جز او
وحده
لا اله الا هو
هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد
گه پیر و جوان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده عیوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد
تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق
در صوت الهی
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد
داغ عشقم چارهجوییها کبابم میکند
سوختن منتگذار از ماهتابم میکند
در محیط دشمن من انفعال ناکسی است
زان سرکو بهر راندن شرم آبم میکند
کاش بر بنیاد موهومی نمیکردم نظر
فهم خود بیش از خرابیها خرابم میکند
در عقوبتخانهٔ ننگ دویی افتادهٔم
ما و تو چندان که میبالد عذابم میکند
گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است
خنده، گل ناکرده، سامان گلابم میکند
نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذرهوار
عشق از دیوان خورشید انتخابم میکند
مخمل و دیبای جاهمگر نباشدگو مباش
بوریای فقر هم تدبیر خوابم میکند
پوست بر تن انتظار مغز معنی میکشم
آخر این جلدی که میبینی کتابم میکند
شکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا
صفر اعداد خیال او حسابم میکند
سایهٔ افسردهام لیک التفات نیستی
آفتابم میکند گر بینقابم میکند
من نمیدانم کهام در بارگاه کبریا
حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم میکند
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانهایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم…