عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

یاغی... "هوشنگ شفا"

برلبانم غنچه لبخند  پژمرده است  نغمه ام دلگیر و افسرده است

نه سرودی نه سروری  نه هم آوازی نه شوری

زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است

یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است

این چه آیینی چه قانونی چه تدبیری است

من از این آرامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر                                                                           

من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصی ام دیگر

من سرودی را که عطر کهنه در گلبرگ الطافش نهان باشد نمی خواهم

من سرودی تازه میخواهم،

  جنبشی، شوری، نشاطی ،نغمه ایی فریادهای تازه می خواهم 

من به هر آیین و مسلک کو کسی را 

از تلاشش باز دارد یاغی ام دیگر

من تو را درسینه ای امید دیرین سال خواهم کشت

من امید تازه می خواهم  

 افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم

کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش

نیستم شب کور که ازخورشید روشن گر بدوزم چشم

آفتابم من که یکجا یک زمان ساکت نمی مانم 

با پر زرین خورشید افق پیمای خویش 

من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز

جویبارم  من که تصویر هزاران پرده در پیشانی ام پیداست

موج بی تابم که بر ساحل صدف های پری می آورم همراه

کرم خاکی نیستم من افتابم، جویبارم موج بی تابم 

تا به چند این گونه در یک دخمه بی پرواز ما ندن

تا به چند این گونه با صد نغمه بی آواز ماندن

شه پر ما آسمانی را به زیرچنگ پروازه بلندش داشت

آفتابی را به خاری در حریم ریشخندش داشت

گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود

زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما چو بید از باد می لرزید

اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمین گیری

اینک آن هم بستری با دختر خورشید و این هم خوابگی با مادر ظلمت

من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم  داد

گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

زندگی یعنی  تکاپو، زندگی یعنی هیاهو، زندگی یعنی  شب نو ،

روز نو، اندیشه نو، زندگی یعنی غم نو ، حسرت نو، پیشه نو 

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی بایست  در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یک دم یک  نفس هم ز جنبش وا نماند

گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد

زندگانی همچنان آب است

 آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت، بوی گند می گیرد

در ملال آب گیرش غنچه لبخند می میرد

آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند

مرغکان شوق در آیینه تارش نمی جوشند 

من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم جز مرگ

من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانی است بر تور یک آغاز       

بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان است

من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

من نمی خواهم به عشقی سالیان پابند بودن 

من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن

من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن

من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن

من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم 

قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد

سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد

من زبانم لال حتی یک خدا را سجده کردن قرن ها او را پرستیدن نمی خواهم

من خدایی تازه می خواهم،  گرچه او با آتش ظلمش!

 بسوزاند سراسر ملک هستی را

گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را

من به ناموس قرون بردگی ها یاغی ام دیگر

یاغی ام من یاغی ام من، 

گو بگیرندم بسوزندم گو به دار آرزوهایم بیاویزند

گو به سنگ نا حق تکفیر، استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند 

من از این پس یاغی ام دیگر...

 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.