عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ببین بابا کنار قاب عکست... "هیلا صدیقی"


ببین بابا کنار قاب عکست، دوباره رنگ دریا را گرفتم

 

دوباره لابه لای خاطراتم، سراغ بوی بابا را گرفتم

 

سراغ خنده های مهربانی، که بر روی لبت پروانه می شد

 

میان سیل نامردی برایم ، فقط آغوش تو مردانه می شد

 

غبارخستگی ها را که هر شب ، دم در، از نگاهت می تکاندی

 

همیشه فکر می کردم که در دل ، تمام بار دنیا را نشاندی 

 

 

 دوباره دیر می کردی و شب ها ، کنار تخت خوابم می نشستی

 

من و تصویر یک خواب دروغی ، تو با بوسه غمم را می شکستی

 

ترا می دیدم از لای دو چشمم ، که روی صورتت جای ترک بود

 

دوباره قصه تردید و باور ،دوباره سهم چشمانت نمک بود

 

تو بودی و خیال آسوده بودم، که تو فکر من و آینده بودی

 

تو می گفتی سحر نزدیک اینجاست، و بر این باورت پاینده بودی

 

ببین بابا که حالا از سر ما ،هزار و یک وجب این آب رفته

 

از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ،به پای راه تو در خواب رفته

 

ببین حالا شب و تنهایی و درد ، که چشمان مرا تسخیر کرده

 

سحر جا مانده پشت این هیاهو ، بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟

 

شبی در کودکی خوابیدم و صبح ، تمام آرزوها مرده بودند

 

تمام سهم من از کودکی را ،به روی دست بندت برده بودند

 

ترا بردند از این خانه وقتی، که چشم مادرم رنگ شفق بود

 

من و یک سنگر از جنس سکوتم، تو جرمت ایستادن پای حق بود

 

من و فردای من قربان خاکت، که ما قربانی این خانه بودیم

 

تو را بردند اما من که هستم، که ما هم نسل یک افسانه بودیم

 

تو را بردند از این خانه اما، تمام شهر بویت را گرفته

 

ببین بابا بهاران بی تو آمد ، که رنگ آبرویت را گرفته

 

تو رفتی تا که بعد از تو درین شهر ، تمام خانه ها آباد باشند

 

تمام بچه ها در فکر بازی ،و بابا ها همه آزاد باشند

 

 ببین بابا کنار قاب عکست، دوباره رنگ دریا را گرفتم

 

دوباره لا به لای خاطراتم، سراغ بوی بابا را گرفتم

 

سراغ خنده های مهربانی، که بر روی لبت پروانه می شد

 

میان سیل نامردی برایم ، فقط آغوش تو مردانه می شد

 

غبارخستگی ها راکه هر شب ، دم در، از نگاهت می تکاندی

 

همیشه فکر می کردم که در دل ، تمام بار دنیا را نشاندی

 

دوباره دیر می کردی و شبها ، کنار تخت خوابم می نشستی

 

من و تصویر یک خواب دروغی ، تو با بوسه غمم را می شکستی

 

ترا می دیدم از لای دو چشمم ، که روی صورتت جای ترک بود

 

دوباره قصه تردید و باور ،دوباره سهم چشمانت نمک بود

 

تو بودی و خیال آسوده بودم، که تو فکر من و آینده بودی

 

تو می گفتی سحر نزدیک اینجاست، و بر این باورت پاینده بودی

 

ببین بابا که حالا از سر ما ،هزار و یک وجب این آب رفته

 

از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ،به پای راه تو در خواب رفته

 

ببین حالا شب و تنهایی و درد ، که چشمان مرا تسخیر کرده

 

سحر جا مانده پشت این هیاهو ، بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟

 

شبی در کودکی خوابیدم و صبح ، تمام آرزوها مرده بودند

 

تمام سهم من از کودکی را ،به روی دست بندت برده بودند

 

ترا بردند از این خانه وقتی، که چشم مادرم رنگ شفق بود

 

من و یک سنگر از جنس سکوتم، تو جرمت ایستادن پای حق بود

 

من و فردای من قربان خاکت، که ما قربانی این خانه بودیم

 

تو را بردند اما من که هستم، که ما هم نسل یک افسانه بودیم

 

تو را بردند از این خانه اما، تمام شهر بویت را گرفته

 

ببین بابا بهاران بی تو آمد ، که رنگ آبرویت را گرفته

 

تو رفتی تا که بعد از تو درین شهر ، تمام خانه ها آباد باشند

 

تمام بچه ها در فکر بازی ،و بابا ها همه آزاد باشند

 

 


 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.