عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ز فروردین... "ملک الشعرای بهار"


 

ز فروردین شد شکفته چمن

گل نوشد زیب دشت و دمن

 

کجایی ای نازنین گل من

بهار آمد با گل و سنبل

 

ز بیداد گل نعره زد بلبل

دل بلبل نازک است ای گل

 

دل او را از جفا مشکن

بهار از گل سایبان دارد

 

دربغا کز پی خزان دارد

خوش آن کس کاو یاری جوان دارد

 

بتی تازه با شراب کهن

دلم گشت از چرخ بوقلمون

 

چو جام می ‌لب به لب پرخون

غم عشقت شد برغمم افزون

 

شد از ستمت

ز دست غمت

 

غرق خون دل من

مجنون دل من

 

محزون دل من

پر ز خون دل من

 

نگارا رحمی نما به چشم ترم

که‌ من از زلفت بتا شکسته ترم

 

اگر بردم جان از غم دوران

ز درد فراق تو جان نبرم

 

عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن

بهار مرا خزان منما نازنین گل من

 


بهار بگیرم... "مهدی فرجی"

آخر سالی اگر قرار بگیرم

پنجره ای هست از آن بهار بگیرم

پنجره ای هست بشکفاندم از خود

دست به دست تو برگ و بار بگیرم

باد شوم تا وجب وجب همه ات را

تندتر از ثانیه شمار بگیرم

صبر بکن چشمه چشمه از تو بجوشم

وقت بده حس آبشار بگیرم

حول خودم،حول آفتاب بچرخم

آن ور ماه و زمین مدار بگیرم

چلچله ها را بیاورم به تماشا

حافظه صبح را به کار بگیرم

تا دم تحویل سال مصرع مصرع

سهم تو را از دهان مار بگیرم

بانو! انصاف نیست بی تو بمانم

آینه در آینه غبار بگیرم

«دیو چو بیرون رود فرشته درآید»

فال همین است ،چندبار بگیرم؟

اسب جوان ایستاده منتظر من

کو سبدم؟ می روم بهار بگیرم

 

 

عشق من! پاییز آمد مثل پار... "احمد عزیزی"




عشق من! پاییز آمد مثل پار

باز هم، ما باز ماندیم از بهار

 

احتراق لاله را دیدیم ما

گُل دمید و خون نجوشیدیم ما

 

باید از فقدان گل، خونجوش بود

در فراق یاس، مشکى پوش بود

 

یاس بوى مهربانى مى‏ دهد

عطر دوران جوانى مى ‏دهد

 

یاسها یادآور پروانه‏ اند

یاسها پیغمبران خانه‏ اند

 

یاس ما را رو به پاکى مى‏ برد

رو به عشقى اشتراکى مى‏ برد

 

یاس در هر جا نوید آشتىست

یاس دامان سپید آشتىست

 

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس

بر لبان ما که مى‏ خندید؟ یاس

 

یاس یک شب را گُل ایوان ماست

یاس تنها یک سحر مهمان ماست

 

بعد روى صبح پرپر مى‏ شود

راهى شبهاى دیگر مى‏ شود

 

یاس مثل عطر پاک نیت است

یاس استنشاق معصومیت است

 

یاس را آیینه ها رو کرده‏ اند

یاس را پیغمبران بو کرده‏ اند

 

یاس بوى حوض کوثر مى‏ دهد

عطر اخلاق پیمبر مى‏ دهد

 

حضرت زهرا دلش از یاس بود

دانه‏ هاى اشکش از الماس بود

 

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه

مى‏ چکانید اشک حیدر را به چاه

 

عشق محزون على یاس است و بس

چشم او یک چشمه الماس است و بس

 

اشک مى‏ ریزد على مانند رود

بر تن زهرا، گل یاس کبود

 

 


 

گهواره ی خالی... "هوشنگ ابتهاج"

 

عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت

تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت

 

گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا

ای هیچگاهِ ناکجا ! گو کِی، کجا بستانمت

 

آوازِ خاموشی، از آن در پرده ی گوشی نهان

بی منّتِ گوش و دهان در جانِ جان می خوانمت

 

منشین خمُش ای جانِ خوش این ساکنی ها را بِکُش

گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت

 

ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری

بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت

 

ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من

چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت

 

ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی

همراهِ من می ایستی همپای خود می رانمت

 


سال نو و بهارطبیعت فرخنده و مبارک...



 

دی شد و بهمـــن گذشت فصل بهاران رسید

جلوه ی گلشن به باغ همچو نگاران رسیـــــد...


فرارسیدن سال نو و نوروز باستانی خجسته و مبارک باد...

 

نسیم باد نوروزی... "حافظ"

 

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی                       

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن               

که قارون را ضرر‌ها داد سودای زراندوزی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است                    

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی              

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

 

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست               

مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

 

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن                    

کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

 

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی               

که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

 

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست                       

مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

 

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش            

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

 

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع                   

که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

 

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم                     

بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

 

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش                       

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

 

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه                      

ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

 

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده             

جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی