عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل... "پروین اعتصامی"

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

 

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

 

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

 

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود

چو تو را برد، بخندید به نادانی من

 

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

کاش می خورد غم بی‌سر و سامانی من

 

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

 

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

 

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

 

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

 

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است

چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

 

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

 

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

من که قدر گهر پاک تو می دانستم

                               ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

 

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل می دادم

آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

 

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

 

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

 


میلاد مولی الموحدین علی (ع) مبارک باد...


یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد
بغض چندین ساله ی ما باز شد...



میلاد حضرت علی (ع)، روز پدر و روز مرد مبارک...





یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد... "دکتر محمود اکرامی فر"


 

از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است

آسمان بازیچه ی طوفان ماست
ابر نعش آه سرگردان ماست 

باز هم یک روز طوفان می شود

هر چه می خواهد خدا آن می شود

می روم افتان و خیزان تا غدیر
باده ها می نوشم از جوشن کبیر

آب زمزم در دل صحرا خوش است

باده نوشی از کف مولا خوش است

فاش می گویم که مولایم علیست
آفتاب صبح فردایم علیست

هر که در عشق علی گم می شود
مثل گل محبوب مردم می شود 

تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت

آسمان رقصید و بارانی شدیم
موج زد دریا و طوفانی شدیم

یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد
بغض چندین ساله ی ما باز شد

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
یا علی گفتیم و دریا خنده کرد

عشق ما را باز هم شرمنده کرد
یا علی گفتیم و گلها وا شدند

عشق آمد قطره ها دریا شدند
یاعلی گفتیم و طوفانی شدیم

مست از آن دستی که می دانی شدیم
یاعلی گفتیم و طوفان جان گرفت

کوفه در تزویر خود پایان گرفت
کوفه یعنی دستهای ناتنی

کوفه یعنی مردهای منحنی
کوفه یعنی مرد آری مرد نیست

یا اگر هم هست صاحب درد نیست
عده ای رندان بازاری شدند

عده ای رسوایی جاری شدند
آن همه دستی که در شب طی شدند 

ابن ملجم های پی در پی شدند

از سکوت و گریه سرشارم علی



تا همیشه دوستت دارم علی




کتاب: « دریا تشنه است »

ای که پنجـــــاه رفت و در خـــوابی... "سعدی"

 

هــــــــردم از عمــــر می رود نفسی

چـــــــــون نگه می کنم نمانده بسی

 

ای که پنجـــــاه رفت و در خـــوابی                                   

مگــر این پنج روز دریـــــــــــابی

 

خجـل آن کس که رفت و کار نسـاخت

طبـل رحلت زدند و بار نســــــاخت

 

خـــــواب نوشین بامداد رحیـــــــل                            

بـــــاز دارد پیاده را ز سبیــــــــــل

 

هـــــر که آمد عمــارتی نو ســـاخت

رفت و منــــزل به دیگری پـــرداخت

 

وآن دگــــر پخت همچنین هــــوسی                              

ویـــــن عمارت بسر نبـــــرد کسی

 

یـــار ناپـــایدار دوست مــــــــدار

دوستــــی را نشـــــاید این غـــداّر

 

عمـــــر برف است و آفتـــاب تموز                              

انـــدکی ماند و خواجه غـــرّه هنـوز

 

ای تهیـدست رفته دربــــــــــــازار

تـرسمت پر نیـــاوری دستـــــــــار

 

نیـــــک و بـد چون همی بباید مـرد                                    

خنک آنکس که گوی نیکی بـــــــرد

 


بی تو... "مهدى فرجى"


دیگر نمی شود بپرم بی تو
وقتی شکسته بال و پرم بی تو

 

جاری شده ست رگ به رگم را مرگ
این درد را کجا ببرم بی تو؟

 

دیروز آشنای تمام شهر
حالا غریب و دربدرم بی تو

 

راضی به مشتی ارزن خیراتم
مثل کبوتران حرم بی تو

 

رفته ست بیست و چند بهار از من
اما چقدر پیرترم بی تو

 

از هر چه بود بعد تو دل کندم
از هر چه هست بی خبرم بی تو

 

فرصت نمی کنم که خودم باشم
درگیر شاید و اگرم بی تو

 

دارم تمام می شوم و مانده است
یک مشت حرف پشت سرم بی تو


سوزد مرا سازد مرا... "رهی معیری"

   

ساقی بده پیمانه ای، ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو، عاشق تر از پیشم کند

 

زان می که در شبهای غم، بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند

 

نور سحرگاهی دهد، فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد، سلطان درویشم کند

 

سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا،بیگانه از خویشم کند

 

بستاند ای سرو سهی، سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را، دور از بد اندیشم کند

 


اگر دستم رسد روزی ..." سعدی"

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

 

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

 

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

 

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

 

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

 

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

 

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

 

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

 

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

 

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

 

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم


 دیوان اشعار - غزلیات