عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

رفتم که درین شهر نبینی اثرم را... “ علیرضا بدیع”


رفتم که درین شهر نبینی اثرم را

لب های ترک خورده و چشمان ترم را

 

حاجت به رها کردنم از کنج قفس نیست

ای قیچی تقدیر مچین بال و پرم را

 

تنها شدم آن قدر که انگار نه انگار

با آینه آراسته ام دور و برم را

 

فردا چه طلب می کند آن یار که دیروز

دل برده و امروز طلب کرده سرم را

 

من ماهی دریایم و دل تنگم از این تُنگ

ای مرگ به تعویق میفکن سفرم را

 


زندگی بی تو...“پریا تفنگساز”

لعنت به من به زندگی بی تو بودنم

آرام می کنند مرا فکر تیغ ها

پرتاب کرده اند غم و رنج و درد را

بر لحظه های خود کشی ام منجنیق ها

 

می ترسم از تداوم خوابی که راست بود

چیزی ته دلت که نگفتی و غم شدم

آنقدر عاشقانه بریدی دل از دلم

که سال هاست عاشق مرگ خودم شدم

می خواستم ببینمت اما محال بود

این خواب ها که وقت پریدن نداشتند

رگ های بی تفاوتم اما هنوز هم

افسوس که خیال بریدن نداشتند

 

لعنت به من! به من که بدون تو بغض را

در لحظه های دلخوشی ام چرخ کرده ام

بر من که رنج و درد و غم و اضطراب را

در قرص های خودکشی ام چرخ کرده ام


تاوان مهربانی... "حسین جنتی"

 

با خشمِ خود ، اگر به خود آزار می دهم ،

تاوانِ مهربانیِ بسیار می دهم!

 

در آستینِ خویش به یک عمر آزگار ،

دیوانه وار ، پرورشِ مار می دهم!

 

با "هرکه" مهربان نشوید ای برادران

من دیده ام نتیجه و زنهار می دهم...



باورم نیست..."ساعد باقری"

یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا

شعله از توست ، اگر گرم زبانی است مرا

 

به تماشای تن سوخته ات آمده ام

مرگ من باد که این گونه توانی است مرا

 

نه زخون گریه آن زخم ، گزیری ست تو را

نه از این گریه یکریز ، امانی است مرا

 

باورم نیست ، نگاه تو و این خاموشی؟

باز برگردش چشم تو گمانی است مرا

 

چه زنم لاف و رفاقت ؟ نه غمم چون غم توست

نه از آن گرم دلی هیچ نشانی است مرا

 

گو بسوزد تنه خشک مرا غم ، که به کف

برگ و باری نبود دیر زمانی است مرا

 

عرق شرم دلم بود که از چشمم ریخت!

ورنه برکشته تو گریه روا نیست مرا

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی... "شهریار"

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چه ها می بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توهم آینه بخت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

 

شهریارا اگر آیین محبت باشد

چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی


من تو را می خواهم ، این منم... "پدرو سالیانس"

 

نمی خواهم برای زیستن

جزایر، قصرها و برج ها را

چه لذتی فراتر از

زیستن در ضمایر!

 

 اکنون دگر برکن لباست را

نشانی ها و تصاویر را    

من،

 تورا اینگونه نمی خواهم

هماره در هیبت دیگری،

دخترِ همیشه از چیزی  

تو را ناب می خواهم ، آزاد

تو؛ بی هیچ کاستی   

می دانم آنگاه که بخوانم تورا میان همه جهانیان،

تنها تو، تو خواهی بود

 و آنگاه که بپرسی مرا،

 او که تو را می خواند کیست؟

او که تو را از آن خویش می خواهد  

مدفون خواهم ساخت نام ها را،

عناوین را ، تاریخ را

همه چیز را درهم خواهم شکست

تمامی آنچه را که پیش از زادن بر من آوار کرده‌اند

   

و به گاه ورود  به گمنامی و عریانی ابدی سنگ و جهان

تو را خواهم گفت:

 

من تو را می خواهم ، این منم

 

pedro Salinas

 (ازکتاب : صدایی وامدارتو)

عکسی از تو... “مهدی اشرفی”

هر بار

عکسی از تو را

در رودخانه غرق می کنم

کمی پایین تر

جنازه ی عکاسی را از آب بیرون می کشند

 

حالا این مرد

غرق شده است

در میز و صندلی اداره اش

 

آن زن

غرق شده است

در آینه ی توی کیف

 

و آن ها که در خیابان فریاد می کشند

در مشت های گره کرده ی شان

 

تو

دست های زیادی داری

دست داری در قتل ناتالی وود

دست داری در غرق شدن کشتی های پرتغالی

دست گذاشته ای روی روزنامه ها

دستبرد زده ای به بانک ها

دست برده ای در فکر مردان

نگاه کن

آن مرد هنوز دارد به تو فکر می کند

این را از سایه اش فهمیدم

سایه ی زنی زیبا

که بر زمین افتاده است