عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

حرف هایی که بر دلم ماندند... “سمانه نایینی”

 باورش ... نه ! زیاد مشکل نیست ، حرف هایی که بر دلم ماندند

آسمان تمام دنیا را ابرهای سیاه پوشاندند

 

آسمان بودنت بدیهی بود ، قبله یعنی نگاه غمگینت

و چه احمق شدند دستانی که تو را رو به قبله خواباندند

 

چشم هایم فقط تو را می دید که شبیه فرشته ها بودی

و تو را مثل تکه ای خورشید بین دستان ماه پیچاندند

 

مثل یک قطره نور سر می خورد بدنت روی خاطراتی که

آدمک های ظاهرا غمگین ، دور تا دور خانه چرخاندند

 

گورکن با تمام سنگدلیش خاک می ریخت روی خاطره هام

و تمام وجود ماهت را خاک های سیاه پوشاندند

 

تو نبودی که قصه می گفتی ، من نبودم که گریه می کردم

حس یک شعر تازه بودی که عده ای آیه آیه می خواندند

 

نه کسی گریه می کند بی تو ، نه کسی داد می زند که نرو

باورش هم زیاد مشکل نیست، حرف هایی که بر دلم ماندند ...

 

 


 

 

حقیقت... "سید تقی سیدی"

تو زخم مى زنى و شیوه ات لطافت نیست

بگو ، جواب محبّت مگر محبّت نیست ؟

 

نگو به تلخى این اتفاق عادت کن

که عشق حادثه اى مبتلا به عادت نیست

 

درون آینه غیر از خودت چه مى بینى ؟

تو هم شبیه منى هیچ کس کنارت نیست

 

پر از گلایه ام اما به جبر خندانم

همیشه واقعیت ناشى از حقیقت نیست

 

برو سفر بسلامت ولى بدان از عشق

اگر که خیر ندیدى بدون علت نیست

 

فقط اجازه بده در نبودنت شب ها

کمى به فکر تو باشم اگر جسارت نیست



آمد بهار جان ها...“مولانا”

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

 

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

 

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

 

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

 

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

 

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

 

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

 

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

 

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

 

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

 

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

 

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

 

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

 


دیگر چه می‌خواهی؟...“ساعد باقری"

 

کشتی مرا، اکنون بگو دیگر چه می‌خواهی؟

زین کشته‌ی بی‌آرزو دیگر چه می‌خواهی؟

 

در جان من دیگر نماند آن شور سرمستی

خالی ز مِی شد آن سبو، دیگر چه می‌خواهی؟

 

گفتی بگو، گفتم، ولی نشنیدی و در من

افسرد ذوق گفتگو، دیگر چه می‌خواهی؟

 

حالم چه می‌پرسی، نشسته خار در چشمم

زهراب جوشد از گلو، دیگر چه می‌خواهی؟

 

با اشک پروردم تو را ای گل، ولی هیهات

کان آب برگردد به جو، دیگر چه می‌خواهی؟

 

خون دل عاشق حلال انگاشتی، حق بود

خونش حلالت باد، از او دیگر چه می‌خواهی؟

 

 


 

عشق علیه السّلام ... “عباس خوش عمل کاشانی"

 

تا که برافروخت جام ؛ عشق علیه السّلام

داد به مستان پیام ؛ عشق علیه السّلام

 

ساحت میخانه را ، گلشن توحید کرد

با نفس مشک فام ؛ عشق علیه السّلام

 

ناهـــی بیـــدار را ، داد بـــــرات حضـــــور

آمـــــر حی لاینام ؛ عشق علیه السّلام

 

رتبــــه ی پیغمبــــری ، یافت ز نیک اختــری

بـــــرد ز دلها ظلام ؛ عشق علیه السّلام

 

زهـــــد ریــا را نخست ، کـرد به عزم درست

بــــر همه یاران حرام ؛ عشق علیه السّلام

 

زاغ تفرعـــن بـه بنــــد ، با یــــدبیضــــا فکند

کبک بهشتی خــــرام ؛ عشق علیه السّلام

 

از شررستــــان شــــر ، لالـــــه بــر آورد سر

بــــــا دم خیـــرالانام ؛ عشق علیه السّلام

 

ساخت چــــو از می وضو ، کرد بــه میخانه رو

داد بــــه رنـــدان سلام ؛ عشق علیه السّلام

 

در قــــــدح اهـــــل درد ، دُرد صمیمانـــــه کرد

ساقـــــی کأس الکرام ؛ عشق علیه السّلام

 

وسوســـه کاران عقــــل ، بنــده ی خاص ویند

تــــا که دهـــــد بار عام ؛ عشق علیه السّلام

 

پخته شــــو ار عاشقــــی ، راهـــــرو صادقـی

دست نگیــــرد ز خــــام ؛ عشق علیه السّلام

 

مطلـــــع حسن ازل ، تا به ابـــــد بود و هست

شاعـــــر حسن ختـــام ؛ عشق علیه السّلام

 


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد... “نجمه زارع”


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

 

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

 

چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر

به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد

 

رها کنی برود از دلت جدا باشد

 به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد

 

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که،نه نفرین نمی‌کنم، نکند

به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

دل شیدا... “فرخی یزدی”

 گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من ست

لیک دیوانه تر از من،دل شیدای من ست

 

آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو درپای من ست

 

رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من ست

 

جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز

برجفا کاری تو شاهد فردای من ست

 

سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای من ست

 

دل تماشایی تو،دیده  تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای من ست

 

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبله بادیه پیمای من ست