عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

رباعی شمارهٔ ۱۵۴۹ ... "مولانا"


ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

 

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو

 

 

» دیوان شمس » رباعیات

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست...“هوشنگ ابتهاج”

 

 

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر، نامه رسان من و  توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار، نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل

هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست

 

سایه زآتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

 

 

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد..."عماد خراسانی"

 

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

 

نیست دیگر به خرابات خرابی چون من

باز خواهی که مــرا سـیل دمادم ببرد

 

حال آن خسته چه باشد که طبیب اش بزند

زخم و بــر زخــم نمک پاشد و مرهم ببرد

 

پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش

نه عجب باشد اگر صــرفه ز عــالم ببرد

 

آن که بر دامن احسان تواش دسترسی ست

به دهان خاکش اگر نــام ز حاتم بــبــرد

 


 

غزل شمارهٔ ۴۶ ... "خاقانی"

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

 

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او

او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

 

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم

زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

 

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد

گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

 

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد

زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

 

گفتند خرم است شبستان وصل او

رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

 

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او

چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

 

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

 

» دیوان اشعار » غزلیات

من در قفس یک روز دنیا آمدم ، اما... “سهیل محمودی”

 

 

آشفته و ویرانه ام ، آبادی ام با توست

اندوهگین و بی شکیبم ، شادی ام با توست

 

من در قفس یک روز دنیا آمدم ، اما

حس می کنم ، یک روز هم آزادی ام با توست

 

با های و هوی خویش ، خواب سنگ ها را باز

آشفته خواهم ساخت تا فرهادی ام با توست

 

عقل پدر ، در من اثر هرگز نخواهد داشت

وقتی جنون عشق مادرزادی ام با توست

 

بیداری ام را در سکنا نیست ، اما باز

رویای گنگ ناکجاآبادی ام با توست

 

بی آنکه خود حتی بفهمم ، خوب می دانم

زین پس ، تمام لحظه های شادی ام با توست...

 

 


غزل شمارهٔ ۹۰ ..."حافظ"

 

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

 

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

 

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

 

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

 

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

 

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کآیینهٔ خدای نما می‌فرستمت

 

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

 

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

 

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

 


غزل۱۰۴ ..."حسین منزوی"

 

مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من

 که جز ملال نصیبی نمی برید از من

 

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

 

 عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

 در انتظار نفس های دیگرید از من

 

 خزان به قیمت جان جار می زنید اما

 بهار را به پشیزی نمی خرید از من

 

 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

 عجیب نیست کز این سان مکدرید از من

 

 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

 به لب مباد که نامی بیاورید از من

 

 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

 

 چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

 شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

 

 برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

 شما که با غم من آشناترید از من