عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل ۶ ... "وحشی بافقی"

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

 

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را

 

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

 

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بی وفا خود را

 

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

 

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

 

» گزیده اشعار » غزلیات

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار..."سعید بیابانکی"

 

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار

دست مرا بگیر و در دست جام بگذار

 

زنهار نشکند دل، این آبگینۀ ناب

در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار

 

یک سو بریز زلفی، سویی بکار چشمی

جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار

 

آرامشی است یکدست، تلفیق خواب و مستی

نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار

 

تا فاش گردد امشب رسوایی منِ مست

داغی ز بوسه‌هایت بر گونه‌هام بگذار

 

دار و ندار من سوخت، آتش مزن دلم را

این بیت را برای حسن ختام بگذار

 

یک شیشه می بیاور، یک جام عطر و لبخند

لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!

 


غزل شمارهٔ ۲۵۹۲ ... "صائب تبریزی"

 

نقش پردازان میسر نیست تصویرش کنند

ساده لوح آنان که می خواهند تسخیرش کنند

 

چون شرر از سنگ آسان است بیرون آمدن

وای بر آن کس که از حیرت زمین گیرش کنند

 

غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را

دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند

 

بال اقبال هما را بهر دور انداختن

گر به دست اهل دل افتد پر تیرش کنند

 

نعمت الوان عالم را کند خون در جگر

هر فقیری کز قناعت چشم و دل سیرش کنند

 

رحم کن بر خود، زبان شکوه ما را ببند

می شود معزول هر عامل که تقریرش کنند

 

خط آزادی بود مشق جنون در ملک عشق

هر که عاقل می شود اینجا به زنجیرش کنند

 

کشتگان را ز خط تسلیم سر پیچیدن است

گر نگاه کج زبیتابی به شمشیرش کنند

 

کودکی کز جود بی بهره است در مهد زمین

خون خود را می خورد طفلی چو هم شیرش کنند

 

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک

بال جبریل ار به دست افتد پرتیرش کنند

 

» دیوان اشعار » غزلیات

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست..."حسین منزوی"

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

 

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

 

بگذار دستت راز دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماس

صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید؟ ..."مرتضی امیری اسفندقه"

 


صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید؟

کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید؟

 

صدای کیست که این گونه روشن و گیراست؟

که بود و کیست که از این مسیر می‌آید؟

 

چه گفته است مگر جبرییل با احمد؟

صدای کاتب و کلک دبیر می‌آید

 

خبر به روشنی روز در فضا پیچید

خبر دهید:‌کسی دستگیر می‌آید

 

کسی بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست

به دست‌گیری طفل صغیر می‌آید

 

علی به جای محمد به انتخاب خدا

خبر دهید: بشیری به نذیر می‌آید

 

کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره

کسی که به نرمی موج حریر می‌آید

 

کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست

کسی شبیه خودش، بی‌نظیر می‌آید    ادامه مطلب ...

سحری درون قلعه ی شب نیست..."منوچهر آتشی"

 

بر دست سیم گونه ی ساقی

روشن کنید شمع شب افروز جام را

با ورد بی خیالی

باطل کنید سحر سخن های خام را

من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح

پای حصار نیلی شب ها دویده ام

از لاشه های گند هوس ها رمیده ام

مستان سرشکسته ی در راه مانده را

با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش

هشیار کرده ام

تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها

واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز

زنجیر های وحشی پرسش را

چون بردگان وحشی از خواب

بیدار کرده ام

کوتاه کن دروغ

شب نیست بزمگاه پری ها

شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز

از آب های رفته به دریای دوردست

و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها

نجوا نمی کنند درختان به گوش رود

جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای

یا چشم شبروی که گرسنه است

به برق سکه های گران سنگ

بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را

دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر

در خود مبند شعر صداهای ناشناس

رود است آن که پوه کند روی سنگ ها

باد است آن که می کشد از دره هیا نفیر

نفرین چشم هاست

سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند

کوتاه کن دروغ

از من بپرس راز شب خسته بال و پیر

من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح

من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب

بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب

از من بپرس! من

بیدار چشم مسلخ بودم

در انتظار دشنه ی مرگم

نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل

تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید

بر هر چه قصه های دروغ است

نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام

تا خوابگاه دختر مستی

جنگیده ام ز سنگر هر جام

از من بپرس ! آری

من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام

از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی

بیدار بوده ام

با دست های مرده ی چشم سفید خویش

دروازه سیاه افق را گشوده ام

سحری درون قلعه ی شب نیست

 


 

باور نکن تنهایی ات را... ”اهورا ایمان”

  



باور نکن تنهایی ات را

من در تو پنهانم تو در من

ازمن به من نزدیک تر تو

ازتو به تو نزدیک تر من

 

باور نکن تنهایی ات را

تا یک دل و یک درد داریم

تا در عبور از کوچه ی عشق

بر دوش هم سر می گذاریم

 

دل تاب تنهایی ندارد

باور نکن تنهایی ات را

هرجای این دنیا که باشی

من با توام تنهای تنها

 

من با توام هر جا که هستی

حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز

با هم در این عالم نباشیم

 

این خانه را بگذار و بگذر

با من بیا تا کعبه ی دل

باور نکن تنهایی ات را

من با توام منزل به منزل