عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۲۲۳..."حافظ"

 هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

 

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

 

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من وز دل من آن نرود

 

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

 

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

 

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

 


غزل شمارهٔ ۲۱۶... "حافظ"

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

 

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

 

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

 

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

 

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

 

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

 

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

 

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

 


غزل شماره ۸۲..."حافظ"

 

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

 

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین

کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

 

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

 

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

 

از پای فتادیم چو آمد غم هجران

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

 

احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست

در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

 

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

 

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه

زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

 

 


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت... "حافظ "

 

 

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

 

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

 

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

 

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

 

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

 

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

 

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

 

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغ بچگانم در این و آن انداخت

 

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

 

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

 

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

 

 

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم..."حافظ"

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

 

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

 

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

 

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

 

این تقویم تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

 

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم

 


دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود..."حافظ"

  

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

 

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

 

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

 

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

 

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

 

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

    

گل بی رخ یار خوش نباشد..."حافظ"

 

گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

 

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

 

رقصیدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

 

با یار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

 

هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد

 

جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد