عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ماجرای نیمه شب... "رهی معیری"

یافتم روشندلی از گریه های نیمشب

خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب

 

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست

جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب

 

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا

گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب

 

دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست

تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب

 

نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم

بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب

 

نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر

از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب

 

با امید وصل از درد جدایی باک نیست

کاروان صبح آید از قفای نیمشب

 

همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش

تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب

 


شب جدایی... "رهی معیری"

 

ای شب جدایی

که چون روزم سیاهی ای شب

کن شتابی آخر

ز جان من چه خواهی ای شب؟

نشان زلف دلبری، ز بخت من سیه تری، بلا و غم سراسری

تیره همچون

آهی ای شب

کنی به هجر یار من، حدیث روزگار من، بری ز کف قرار من

جانم از غم

کاهی ای شب

تا که از آن گل دور افتادم

خنده و شادی رفت از یادم

سیه شد روزم

بی مه رویش دمی نیاسودم

به سیل اشکم، گواهی ای شب

او شب چون گل نهد ز مستی بر بالین سر

من دور از او، کنم ز اشک خود بالین را تر

خون دل از بس خوردم بی او، محنت و خواری بردم بی او

مردم بی او...بی رخ آن گل

دلم به جان آمد...دگر از جانم

چه خواهی ای شب


خزان عشق... "رهی معیری"

خزان عشق


آهنگ: آقای جواد بدیع زاده (١٢٨٠،١٣٥٨ ه.ش(

 

شد خزان گلشن آشنایی

بازم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو

وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی وفایی

با تو وفا کردم، تا به تنم جان بود

عشق و وفاداری، با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر و وفایی

نوگل گلشن جور و جفایی

از دل سنگت آه

 

دلم از غم خونین است

روش بختم این است

از جام غم مستم

دشمن می پرستم

تا هستم

 

تو و مست از می به چمن چون گل خندان از مستی بر گریه من

 

با دگران در گلشن نوشی می

من ز فراقت ناله کنم تا کی؟

تو و چون می لاله کشیدنها

من و چون گل جامه دریدنها

ز رقیبان خواری دیدنها

 

دلم از غم خون کردی

چه بگویم چون کردی

دردم افزون کردی

 

برو ای از مهر و وفا عاری

برو ای عاری ز وفاداری

که شکستی چون زلفت عهد مرا

 

دریغ و درد از عمرم

که در وفایت شد طی

ستم به یاران تا چند

جفا به عاشق تا کی؟

نمی کنی ای گل یک دم یادم

که همچو اشک از چشمت افتادم

تا کی بی تو بود

از غم خون دل من

آه از دل تو

 

گرچه ز محنت، خوارم کردی

با غم و حسرت، یارم کردی

مهر تو دارم باز

 

بکن ای گل با من هرچه توانی ناز

هرچه توانی ناز

کز عشقت می سوزم باز

 


 

ناله سحر... "رهی معیری"

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

زناله سحر و گریه شبانه ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

زسوز سینه بود گرمی ترانه ما

 

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

 

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما.

 


سوزد مرا سازد مرا... "رهی معیری"

   

ساقی بده پیمانه ای، ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو، عاشق تر از پیشم کند

 

زان می که در شبهای غم، بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند

 

نور سحرگاهی دهد، فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد، سلطان درویشم کند

 

سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا،بیگانه از خویشم کند

 

بستاند ای سرو سهی، سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را، دور از بد اندیشم کند

 


نای خروشان... " رهی معیری"

                          

  

چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم

به ناله گرم بود محفلی که من دارم

 

بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب

به روی آب بود منزلی که من دارم

 

دل من از نگه گرم او نپرهیزد

ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم

 

به خون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم

 

ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟

که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم

 

رهی چو شمع فروزان گرم به سوزانند

زبان شکوه ندارد دلی که من دارم

 

 


ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست... "رهی معیری"


ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست


زندگی خوشتر بود در پردهی وهم خیال
صبح روشن را صفای سایه
ی مهتاب نیست

  ادامه مطلب ...