عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

چرا رفتی؟... "سیمین بهبهانی"


چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟


نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟


نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟


خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟


اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟


کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست


چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند


ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او


نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست


بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم


خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود


بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده


دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن


بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست


بیا... اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند


اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند


درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را


تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی


گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت

 


 

 

زن و زن بودن... "سیمین بهبهانی"




     شعری درباره زن 


    زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

 

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

 

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

 

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

 

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

 

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

 

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

 

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

 

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

 

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

 

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

 

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

 

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

 

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

 

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

 

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

 

زنی را می شناسم  من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

 

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

 

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

 

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

 

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

...زنی را می شناسم من

 

 

 

 

دلم گرفته ای دوست... "سیمین بهبهانی"



دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من
ز من هر آن‌که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن‌که نزدیک، ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟
ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری -
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من...