عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

دلم برای باغچه می سوزد... "فروغ فرخزاد"


Description: http://www.jasjoo.com/app_images/dot.png

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست

  ادامه مطلب ...

نگاه خدا... "فروغ فرخزاد"

 

 

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا


ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم


مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکاره رسوا نداده بود!

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حکایت عشق مدام ما


"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما"


بر او ببخشایید... "فروغ فرخزاد"



بر او ببخشایید

 بر او که گاه گاه

پیوند دردناک وجودش را

با آب های راکد

و حفره های خالی از یاد می برد

و ابلهانه می پندارد

که حق زیستن دارد

 

بر او ببخشایید

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

که آرزوی دوردست تحّرک

در دیدگان کاغذیش آب می شود

 

بر او ببخشایید

بر او که در سراسر تابوتش

جریان سرخ ماه گذر دارد

و عطر های منقلب شب

خواب هزار سالهٔ اندامش را

آشفته می کند

 

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشیست

اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد

و گیسوان بیهُده اش

نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد

 

ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی

ای همدمان پنجره های گشوده در باران

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

زیرا که مسحور است

زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما

در خاکهای غربت او نقب می زنند

و قلب زود باور او را

با ضربه های موذی حسرت

در کنج سینه اش متورم می سازند .

 


من از نهایت شب حرف می زنم... "فروغ فرخزاد"


من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم


 

"این شعر روی سنگ قبر فروغ نوشته‌ شده‌"

 

تولدی دیگر... "فروغ فرحزاد"


 

همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه بر می گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید (صبح بخیر )

 

زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودی ست

که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهایی ست

دل من

که به اندازهٔ یک عشق ست

به بهانه های سادهٔ خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهٔ خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازهٔ یک پنجره می خوانند

 

آه ...

سهم من این است

سهم من این است

سهم من ،

آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروک ست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :

(دستهایت را  دوست میدارم)

 

دستهایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسّم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

 

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیَم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

 

و بدینسان است

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ،  

مرواریدی صید نخواهد کرد

 

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد...


 

سلام ماهی ها... "فروغ فرخزاد"


سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها

سلام قرمزها ، سبز ها ، طلایی ها

به من بگویید ، آیا در آن اتاق بلور

که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است

و مثل آخر شبهای شهر ، بسته و خلوت

صدای نی لبکی را شنیده اید

که از دیار پری های ترس و تنهایی

به سوی اعتماد آجری خوابگاه ها ،

و لای لای کوکی ساعت ها ،

و هسته های شیشه ای نور - پیش می آید ؟

و همچنان که پیش می آید ،

ستاره های اکلیلی ، از آسمان به خاک می افتند

و قلب های کوچک بازیگوش

از حس گریه می ترکند .